امروز راجع به داستان سرایی در گیمیفیکیشن صحبت میکنیم. اگر هنوز نمی دانید گیمیفیکیشن چیست و یا چرا باید به گیمیفیکیشن اهمیت دهیم پستهای مربوط را بخوانید. خب داستان سرایی در گیمیفیکیشن موضوع مهمی است که مثالهای کمی هم دارد. داستانها معمولا به راحتی به خاطر ما سپرده میشوند.
این کار باعث به وجود آمدن احساسات بین کاربران یا بهتر بگوییم بازیکنان سیستم میشود. این کار معمولا باعث افزایش عنصر فان و همچنین نگه داری بیشتر کاربر میشود بیایید نگاهی نزدیک تر به قضیه داشته باشیم حتی اگر فکر میکنید که قصه گوی خوبی نیستید مطالعهی موارد زیر خالی از لطف نیست.
داستانها نیاز نیست که طولانی باشند
سالها پیش ارنست همینگوی نویسندهی اسطورهای در یک شرط بندی به این چالش کشیده شد که یک داستان بسیار کوتاه بنویسد. شرط هم این بود که این موضوع باید اشک شنونده را در بیاورد! و همینگوی بزرگ تنها با 6 کلمه این کار را انجام داد.
کفشهای بچه، برای فروش، که هرگز پوشیده نشدهاند!
“For sale, baby shoes, never worn.”
همان طور که میبینید داستانها برای اینکه تاثیر داشته باشند نیازی ندارند که خیلی طولانی و یا پیچیده و پر از کاراکتر باشند. شما برای یک بازی نیازی نیست که یک رمان بنویسید اما نیاز هست که یک نوع روایت داشته باشید. برای مثال به اپلیکیشن اسنپ کیو دقت کنید! اگر قرار باشد شما داستان اپلیکیشن را برای کسی تعریف کنید به سادگی میگویید که یک اپلیکیشن که در صورت جواب دادن 12 سوال به صورت صحیح شما 1.5 میلیون تومان برنده می شوید!
در مباحث روانشناسی فرگشتی و مبحث شیرین مربع مثلث دایره خیلی زیاد با داستانسرایی کار داریم و تازه در این موارد به قدرت اصلی داستان پی میبریم.
زامبیز ران
یک بازی محبوب برای تناسب اندام به اسم زامبیز ران وجود دارد این بازی به کاربران یک داستان ساده میگوید و میخواهد که آنها این قصه را باور کنند که از این قرار است که تعدادی زامبی در حال تعقیب شما هستند و این زامبیها گرسنه هستند و البته بسیار شرور و بدذات!(شاید به همین دلیل است که این موجودات در فیلم های سینمایی بسیار محبوب هستند) بازیکنان نمیتوانند زامبی ها را بکشند.
بنابر این باید تا جایی که ممکن است سریعتر از دست زامبیها فرار کنند. همچنین زامبیها علاقهی زیادی به خوردن مغز انسان دارند و بهترین غذای آنها افرادی هستند که در گوشهای برای بخشش، التماس میکنند!! نکتهی مهم این است که در این فعالیت به افراد گفته نمیشود که “بدوید تا وزن خود را کم کنید” بلکه این ذهنیت “بدوید تا از دست زامبی ها نجات پیدا کنید” است که بازیکن را درگیر میکند و البته ایجاد یک فضای حماسی که در آن بازیکنان باور میکنند که فرار از دست این زامبی ها معنادار(نجات یک شهر طبق داستان) است. این مربوط به رانه جلوگیری از ضرر در فریمورک اکتالیسیس است.
داستانهای استفان دنینگ
در اینجا 7 نوع داستان متفاوت که نویسنده و قصه گوببزرگ استفان دنینگ مطرح میکند را شرح میدهیم.(در تقسیم بندی اصلی 8 مورد است که من ایجاد اعتماد به شما و سازمان را در یک گزینه نوشتهام. متدهای دیگری مثل مجیک باکس هم وجود دارند)
- انگیزه دادن به دیگران برای اقدام:داستانهای این سبکی طراحی میشوند تا زمینهساز وقوع فعالیتهایی شوند، تا در سازمان تصمیمات و اقدامات جدیدی را شاهد باشیم.
- ایجاد اعتماد در شما و سازمان : این داستانی است که برای شما اعتبار میآورد و یک تون مثبت دارد و معمولا فراز و نشیبهایی از زندگی شما را روایت میکند که با شنیدن این فراز و نشیبها حس اعتماد به شما در خواننده افزایش مییابد.غالب این داستان ها یک نقطهی عطف دارند که این نقطهی عطف داستان شما را جذاب میکند (به یاد تبلیغهای تلگرامی میلیاردرهای خودساختهای بیفتید که قبلا از فقیرترینها بودهاند) اگر سازمانی به قضیه نگاه کنیم این نوع داستانها میتوانند core value های شما را به مخاطب نشان دهد.
- انتقال دادن ارزش ها : ارزشها به وسیله اقدامات و همچنین داستانها تثبیت میشوند که روایت میکنند که چگونه یک اقدام انجام شد. چرا اصلا تصمیم به اتخاذ این اقدام کردیم و چگونه این فلسفه ذهنی ارزش های ما را نشان میدهد.
- همکاری با دیگران : یک داستان خوب گاهی میتواند نشان دهد که چرا ما انسانها نیاز داریم که با یکدیگر کار کنیم و قدرت کار تیمی را نشان میدهد.
- اشتراک دانش : این نوع هم بسیار شبیه به موارد بالاست و قصه های اشتراک دانش به منظور آگاهسازی افراد به کار میرود.
- از بین بردن شایعه : یک داستان خوب میتواند باعث شود تا شایعات از بین رفته و افراد به جای توجه به شایعاتی که بر ضد سازمان شما نوشته شدهاست، به شما فکر کنند اگر سریال خانهی پوشالی را دیده باشید قطعا با این نوع داستانها آشنا هستید. به طور مثال در قسمتی کلیر از همسرش جدا میشود و به خانه مادری میرود. شایعه از اینجا شروع میشود و مردم فکر میکنند، فرانسیس که نامزد انتخابات ریاست جمهوری است حتی نمیتواند همسر خود را همراه خود نگه دارد. سپس فرانسیس قصهای جور میکند که علت این مراجعه، مریضی مادر کلیر است و به همین دلیل اقبال دوباره بر میگردد و وی در نهایت میتواند رییس جمهور امریکا شود.
- ساخت و اشتراک چشم انداز : این نوع داستانها باعث میشود تا یک محرک خوب ایجاد شود و افراد به چشم انداز شما اعتماد کنند.
نکتهی بسیار مهم این است که داستان سرایی در گیمیفیکیشن و داستان سرایی در بازیهای ویدیویی متفاوت است اما فهم کلی داستان بسیار اهمیت دارد.
135 پاسخ
جواب سوال دوم روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی
“رویای تکرار شدنی”
اسم خیریه ای که قراره براتون ازش صحبت کنم “رویای تکرار شدنی”
فهمیدن داستان این خیریه از آشنایی من با حاج رسول شروع شد .
حاج رسول کیه ؟
یکی از خیرین خیریه ” رویای تکرار شدنی ”
وقتی اولین بار با او آشنا شدم طی تماسی با او در دفتر کارش جلسه گذاشتم .وقتی او را دیدم بعد از کمی احوال پرسی چشمم به قاب پشت سر او افتاد که روی اون 2 جمله نوشته بود :
1.سعی کنیم در جایی که زندگی میکنیم تاثیر مثبت را تنها و تنها با کردار نیک بگذاریم .
2.اگر قصد کمک به خیریه و افراد نیازمند را داریم در مرحله اول ماهی گیری را به آن شخص یاد بدیم و آخرین چیزی که برای کمک به او(ایشان) داریم پول است.
و وقتی این فلسفه دو جمله را از حاج رسول پرسیدم گفت این دو جمله ماموریت های اصلی خیریه ” رویای تکرار شدنی ” است، من تا حالا تقریبا هیچ کمک مالی به خیریه نکردم با اینکه خودم بزرگ شده همان خیریه هستم و کاری که میکنم اینه که در این نجاری که الان داخلش هستیم هر چند وقت یکبار افراد تحت پوشش خیریه را برای کارآموزی و آموزش به اینجا میاورم و بعضا بسیاری از آنها را استخدام نیز میکنم.آری این تفاوت اصلی خیریه ما با بقیه است و این داستان که هر کارآموز ما روزی استاد می شود و این رویا مدام و مدام در حال تکرار شدنه و هیچ وقت تمام نخواهد شد.
به به چقدر خوب نوشتی واقعا لذت بردم واقعا حس کردم واقعیه قضیه و داستان نیست
جواب سوال اول روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی
من نزدیکترین چیزی که از ارائه یک داستان در تبلیغ به ذهنم میاد، داستان دختربچه ای است که توی تبلیغ مایع لباسشویی نشان داده میشه : مادربزرگ دختربچه یک پیراهن برای دختربچه میخره ولی دختر داستان از اون بدش میاد و میخواد کاری کنه که دیگه اونو نپوشه پس دست به کار میشه و یکبار غذاشو روش میریزه؛ یکبار آبمیوه را روی لباسش خالی میکنه؛ یکبار با ماژیک روش نقاشی میکشه؛ یکبار میخوابه روی کیک تولدش و… ولی هر دفعه مادرش با مایع لباسشویی مورد تبلیغ اونو میشوره و مثل روز اولش میشه و کفر دختره در میاد. خیلی تبلیغ قشنگیه 🙂
میشد اینجوری ادامش داد که این لباس یروزی بجایی یجوری به کمکش میاد و اون متوجه میشه که این لباس خیلی خیلی خاصه
یک مشکلی که در این نوع تبلیغ وجود داره اینه که اینقدر محو داستان اون تبلیغ میشی که اصولا فراموش میکنی اسم برند چی بود؟ مثلا خود شما احتمالا فراموش کردی که تبلیغ راجع به چه مایع لباسشویی بوده؟ چون داستان از خود برند پیشی گرفته و بر اون غلبه کرده! فکر کنم باید در این مورد خیلی با دقت پیش رفت….
برای من این تبلیغ که اتفاقا برای خیریه هم هست خاطره انگیزترین تبلیغ به این سبکه
(( خدای من
خدای خوب و مهربان
قلب کوچکم را در میان شکوفه های بهار گذاشته ام
تا از کبوتران ترانه محبت بیاموزم
خدای من!من و قلب کوچکم دوست داریم
که در اسمان صاف و ابی پرواز کنیم
و دعا کنیم که ما همه کودکان
دست در دست هم دهیم
و قلک های کوچک خودمان را برای درمان بیماران هدیه کنیم
و از بزرگتر های سبز سرزمین سبزمان بخواهیم
تا ما را یاری کنند
تا همه از بهار سبز و شیرین لذت ببرند
هم اکنون نیاز مند یاری سبزتان هستیم
بنیاد امور بیماری های خاص
شماره حساب فلان بانک ملی شعبه اسکان ))
اره واقعا خاطره انگیز بود مخصوصا اون تیکه که یهو میگه و دعا کنیم همه که ما همه کودکان! خیلی خوب از افراد متفاوت استفاده کرده بودن واقعا نسبت به زمان خودش خیلی حرفه ای ساخته شده بود
حالا اگه بخوام ورژن خودم رو برای یه خیریه توانبخشی داشته باشم :
(( صبح که از خواب پا میشم به آسمون آبی نگاه می کنم چون دوستش دارم.
وقتی صبحا توی پارک می دوم حس پرواز کردن رو دارم چون دوستش دارم.
وقتی تو ماشینم می شینم،آهنگ های شجریان رو گوش می کنم چون دوستش دارم.
سعی می کنم در طول روز با همسرم صحبت کنم چون خیلی دوستش دارم.
و از همه مهم تر
دوست دارم به کسایی که نمی تونن این حسها رو مثل من تجربه کنند کمک کنم چون دوستشون دارم.
دوست دارین توی دوست داشتن آدما با هم مشارکت کنیم؟
… ))
حالت ایده آل ترش اینه که اینا رو توی یک کلیپ نشون بدیم و مثلا در کنار هر کدوم ازین کارا یه فردی که قادر به انجامش نیست رو هم نشون بدیم. مثلا وقتی شخصیت اصلی تو پارک می دوه یه نفر اون گوشه نشسته باشه و با حسرت نگاهش کنه.
یا همزمان با گوش دادن آهنگ توسط اون یه نفر دیگه تو ماشینش باشه که چون نمی شنوه هیچ احساسی بهش نشون نمیده.
بعد تو دکلمه ی جمله ی آخر که طرف داره کمک می کنه یهو تموم صحنه ها برگرده و مثلا اون ناشنوا با کمک سمعک بشنوه یا اون کسی که نمی تونه راه بره یه دستگاه توانبخشی داشته باشه و با لبخند ورزش کنه و …
خیلی خوب بود حتی میتونه اون آدمی که روی بالکن داره با حسرت نگاه این شخصیت اصلی کلیپ ما میکنه یه شطرنج آماده کنارش باشه یعنی دوست داره شطرنج بازی کنه ولی همبازی نداره
جواب سوال اول روز دوم گیمیفیکیشن در بازاریابی:
یه تبلیغی بود برای راهنمایی رانندگی که بصورت انیمیشن بود اسم شخصیت هم داداش سیا بود و بصورت داستان نشون میداد که سرعت مجاز و بستن کمربند ایمنی چقدر فایده داره. یا نکات دیگه راجب رانندگی که تو قالب داستان نشون میداد. این تبلیغی بود که تو ذهنم مونده با اینکه برای خیلی سال پیشه
اره علتشم اینه که به صورت داستان بیان شده
جواب سوال دوم روز دوم
گمشده
مدتی است خسته ام بی حوصله گم شده ام در هیا هوی شهر
اما این روزها انگار کسی مدام صدایم میزند
صدایش تمام وجودم را میلرزاند
به هر طرف را نگاه میکنم نمیبینمش
هر روز صدایش را میشنوم صدایش آشناست به اسم صدایم میکند انگار چیزی یا کسی گمشده است
امروز بلاخره پیدایش کردم وقتی داشتم از دفتر خیریه ای در شهر باز میکشتم
من مقابلش ایستادم و او را در آغوش گرفتم بوسیدمش و به او گفتم بسیار خوشحالم که تو را پیدا کردم ای گمشده زندگیم ای حس مفید بودن ای شادی و طراوت بخشیدن،من خودم را در بخشیدن پیدا کردم
خسته نباشی:) یه کلیپ باشه که آخرش این با اون بخشیدن یکی بشه و بعدش همه چیزای مثبت رو نشون بده خیلی خوبه
جواب سوال اول روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریاب
تبلیغی بود برای سس مایونز با شعر:
میخوام سالاد درست کنم، سالاد چی چی، الویه، چی چیا میخواد، …
اره کلا شاید برات جالب باشه گلرنگ خیلی روی ریتم حساسه وقتی که میخواستن کلیپ تبلیغاتی درست کنن براش هی اون یارو پیشنهاد میداده فضلی نژآد میگفته نه اخرش یارو عصبی میشه سر فضلی نژاد داد میزنه که آقا اصا خوبه بگم گل گل گل ،گل از همه رنگ موهاتو با چی میشوری با شامپو گلرنگ؟؟؟ فضلی نژاد میگه دقیقا همینو میخوام یارو هم پشماش میریزه میگه این خیلی احمقانست فضلی نژادم میگه تو نمیفهمی همینو درست کن!
جواب سوال اول روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی
فکر میکنم ضدتبلیغات(پروپاگاندا) از داستان های به شدت به یاد موندنیه! خودمم یه بار توی دانشکده و ارائه کلاس زبانم اومدم یه داستان تعریف کردم که یه دختری بوده توی آزمایشگاه بیسکوییت مینو میخورده که به سرش زده بیاد و روی این هم آزمایش کنه. که یهو متوجه میشه داخلش گوگرد هست! میره و اینو گزارش میده اما این گزارش هیچوقت پخش نشد.
اسم دختره هم ساخته بودم فاطمه کریمی. کلا واقعیش کرده بودم…
خودم هیچوقت یادم نمیره مینو نخورم دیگه :))))
ضمن این که یه تبلیغی دیدم چن روز پیش توی اینستا که واینرا ساخته بودنش
لینکش:
https://www.instagram.com/p/B1Jn299lo9t/?igshid=ud7drthlvujz
عالی بود
جواب سوال اول روز دوم:
یه بار american express ( شرکت آمریکایی که خدمات کارت های اعتباری و … میده) میخواست سهم از بازارشو ببره بالا ولی با روش های روتین نمیتونست. اومد یه کمپین گذاشت به این صورت:
۲۰۰ هزار دلار جایزه گذاشت که به یک خیریه اهدا کنه. قرار شد مردم بیان به خیریه مورد علاقشون رای بدن، خیریه ای که بیشترین رای رو بیاره ۲۰۰ هزار دلار میگرفت. شرط رای دادن برای مردم این بود که یکی از کارت های american express رو داشته باشن.
حتی یه صفحه مثه لیدر بورد درست کردن که نشون میداد لحظه ای هر خیریه چقدر رای داشت و چه رتبه ای داشت (گیمیفای کردن مانند رتبه های اشخاص در بازی های انلاین که میل به پیشرفت انسان رو درگیر میکردن هی میگفتن فقط یه ذره دیگه مونده و افراد هم برای این که خیریه مورد نظرشون برنده بشه کلی به نزدیکاشون میگفتن که در این کمپین شرکت کنن واسه همین به شدت وایرال شد ) واسه همین حتی خود خیریه ها هم دست به کار شدن و هی در سوشال و جاهای دیگه با ایجاد تبلیغ ها میگفتن که به ما رای بدین، در همین راستا خیریه ها تبلیغ های داستانی بسیار جالبی درست کردن بر اساس تجربه خودشون.
نکته جالب این که american express بدون پرداخت هیچ هزینه ای باعث شد تمامی خیریه های آمریکا تبلیغش رو کنن و دنبال کننده های هر خیریه برن کارت از American express بخرن (استفاده از اینفلوئنسر بدون پرداخت هزینه!)
آمار دقیقش رو خاطرم نیست اما این کمپین یه شیفت خیلی بزرگ در فروش و سهم از بازار این شرکت ایجاد کرد.
البته این دقیقا خودِ تبلیغات داستانی نبود که گفتم ولی تعریفش در اینجا خالی از لطف نبود.چون هم به بازاریابی، هم به خیریه، هم تبلیغات بر مبنای داستان و هم اصول اولیه گیمیفیکیشن مربوط بود.
حالا یه چیز جالب تر من بت بگم!توییتر خیلی نوآوری داشته کلا توی مفهوم شبکه اجتماعی یکی از نوآوریاش که ایرانیا کمتر میدونن اینه که برای اولین بار مفهوم دوستی رو عوض میکنه قبل اون مثلا من تورو توی فیسبوک اد میکنم و تو منو یا قبول میکنی یا رد یعنی یا یه رابطه دوطرفه یا هیچی !توییتر اینو میاد میشکنه میگه من تورو فالو میکنم تو میتونی منو فالو نکنی!این باعث شد یه عده زیادی از افراد تبدیل بشن به شاخ مجازی یهو طرف چشم باز میکرد میدید 50 هزار نفر میان و حرفاشو گوش میدن و براش لایک میزنن و …
حالا دوتا اکانت بودن که خیلی طرفدار داشتن یکی اشتون کوچر بازیگر امریکایی یکی سی ان ان .توییتر یه مسابقه گذاشت ه چه کسی اولین اکانت توییتر با 1میلیون فالور میشه خب طرفدارای دوتا اکانت به مردم میگفتن بیاید توییتر این نفر مورد علاقمون رو فالو کنید در نهایت با اختلاف 24 نفر اشتون گوچر برد یعنی مثلا وقتی این شد 1 میلیون اکانت سی ان ان 24 دونه کمتر رای داشت اینقدر این رقابت نزدیک بود توی ایرانم خیلی از این کارا میکنن که مثلا هرکی عکسش که تگ مارو داره یا فورواردی از کانال ماست رو بیشتر فوروارد کنه برنده یه جایزست عملا خود اون شرکته یا اکانت داره سود میبره اونجاهم برنده خود توییتر بود قطعا!
جواب سوال اول روز دوم، تبلیغ قور قوری جون گل کاشتی، هرچی که خواستم داشتی، یه داستان روایت میکرد و ریتمش هم تو ذهن میموند
خخخخ یادش بخیر
جواب سوال دوم روز دوم، یه مرد مسن اتوکشیده سوار ماشین مدل بالایش پشت ترافیک منتظره و اون سمت خیابون چند تا بچه دست فروش میبینه که تو سرما مشغول به کار هستن، پسر بچه دستفروش، یه کاسه آش برای خواهرش که خسته است میخره و میبره بهش میده و یه دست روی سر خواهرش میکشه، در این لحظه ماشین عقبی بوق میزنه و پیرمرد قصه ما از فکر میاد بیرون و ایده ایجاد یه خیریه تو ذهن پیرمرد شکل میگیره
جالبی قضیه اینه که میتونی روی این کار کنی که خب مثلا وقتی ما هم مثل این مرد مسن این صخنه رو میبینیم ممکنه به این فکر کنیم که احتمالا توی اون خیریه قراره مثلا به بچه ها آش بدیم! ولی اون مرد مسن داستان تو ممکنه یه فکر خیلی جالب به سرش بزنه مثلا بیاد یجایی درست کنه که بچه ها بیان آش بفروشن به آدمای دیگه ! یه فکری که شاید مای بیننده در وهله اول بش فکر نکرده باشیم و خیلی فکر خلاقانه ای هم باشه ! حتی جالب تر میتونه این باشه که آخرش بفهمیم این آدم مسن یه آدم معروفه که همین برای بیننده خیلی جذاب باشه مثلا چه میدونم آخرش این طرف موسس کلوچه نادری شده باشه یا چیزی شبیه به این!
جواب سوال دوم روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی : دختر همسایه مون دختر خوبی بود ، زیبا و خوشگل و به قول مامانم خوشبر و رو که به تازگی عقد کرده بود ما بچه ها منتظر بودیم کوچه رو چراغونونی عروسی رویا کنیم. رویایی که بعد مرگ پدر و مادرش سرپرست خواهر برادراش هم بود.. یه روز که از مدرسه برگشتم خونه _لعنت به اون روز_ از دور صدای جیغ و آژیر و ازدحام مردم من و سمت کوچه شکیل کرد از لابه لای مردم خودمو کشیدم جلو ولی کوتاهی قدم مانع از دیدن و شنیدن چیزی میشد، فقط قرار گرفتن جنازه رویا تو آمبوالانس بود که من و مبهوووت خودش کرد؛از اون روز کذایی تا همین امروز ما بچه هایی که الان دیگه ریش سفید حساب میشیم از فروش تیله هامون تا انجام هر کار سختی دریغ نکردیم تا نذاریم حتی یه شب کسی تو شهر کوچیک ما سر گرسنه زمین بزاره … اما آرزوی بزرگ مون اینه “کاری کنیم هیچ رویایِ شیرینی بخاطر پول رویایِ سوخته نباشه”
میتونست اولش یا آخرش قشنگ تر باشه مثلا تو خودت یه تیله رویایی داشته باشی یا مثلا چه میدونم اخرش که تمام میشه بیشتر به این بپردازی که این تیله بازی و رویا چجور باهم دیگه مچ شدن و ترکیبشون قشنگ شده این بنظرم میتونه جذاب تر کنه داستان رو ولی در کل اون صحنه غیر منتظره مردن رویا یهو خیلی پپیک جالبی تو داستانت بود آفرین
جواب سوال دوم روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی – این داستان که میخوام بگم واقعیه. علی یک پسر فوق العاده بود تو محک. همه عاشق علی بودن . حتی یاس خواننده رپ هم یک موزیک ویدیو در موردش داره. من علی رو دیدهد بودم و میشناختم. علی دیگه نیست. داستان موزیک ویدیو یاس خودش یک داستان تاثیرگذار بود. داستانی که همیشه توی ذهن همه میمونه . نتیجه: داستان میتونه حتی یک موزیک یا یک فیلم و کلیپ باشه
کاش یه لینک از این موزیک ویدیو میزاشتی یا داستان موزیک ویدیو رو میگفتی
جواب سوال دوم روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی.
به نظرم میشه از روش ۳ و ۷ داستان گویی دنینگ استفاده کرد.
۷. جمعیت مردم غیر نیازمند بیش از ۳میلیارد است. تنها سی میلیارد دلار پول نیاز است تا گرسنگی در دنیا ریشه کن شود. سهم شما چقدر است؟ (این البته خیریه خیلی بزرگیه!) (حالا واسه جمع کردن این پول میشه توی سایتش یا تبلیغاتش ی چیزی مثل این تعداد امضاهای پتیشن ها بذاره و میزان پول جمع شده رو نشون بده. هم اینکه هرکی پول داد بهش ی سری عکس تاثیر گذار نشون بده که تو به اینها غذا دادی)
۳. دنیای زیباتر؟ اثر پروانه ایِ کمک کردن و مهربانی این کار رو انجام میده. ( ی کلیپ هست که پسر فقیره بعد ی نفر کمکش میکنه و بهش غذا میده و بعد پسره بزرگ که میشه جراح میشه و همون طرف رو از مرگ نجات میده) (کلی کلیپ دیگه هم هست که کمک کردن به هم رو زنجیروار نشون میده) این جمله رو میشه به عنوان نقطه مشترک این کلیپها استفاده کرد و این ارزشو جا انداخت.
خود دنینگ اگه بفهمه کسی از روی این مدلش همچین ایده ای داده کلی حال میکنه بنظرم!!
نکته جالب توجه اینه که ما صرفا کمک کردن رو از جنس مادی میبینیم و از طرف دیگه فکر میکنیم که مثلا اون کودک کار فقط نیازمند پول هست چیزی که خیلی بهش دقت نشده بازی و آموزشه! چرا وقتی من یه کودک کار میبینم باهاش بازی نکنم؟
جواب سوال اول روز دوم
تبلیغ که تاثیر گذار بود پفک مینو بود ، یه پسر بچه بود که میخواست بره دیدن مادربزرگش که از تو جنگل رد میشد و به حیوانات جنگل برای اینکه نخورنش وعده میداد پفک بخوره چاق بشه چله بشه برگرده
جواب سوال دوم روز دوم
چند وقتی بود خانمی تو دفترمون کار میکرد که همسرش بخاطر بیماری ریوی امکان کار کردن رو نداشت و زمینگیر شده بود، خانم که آبدارچی ما بود چون کسیو نداشت همیشه نگران همسرش بود، یه روز فهمیدم که همسر خانم تو یک موقعیت اورژانسی قرار گرفته بوده وچون این خانم به خاطر تامین هزینه ای درمان سر کار بود به موقع نتوسته تو اون موقعیت کنارش باشه و بهش کمک کنه و همسرش رو از دست داده ، بعدها به این فکر کردم عدهی زیادی هستن که برای اینکه به درمان عزیزشون کمک کنن مجبورن اونا تنها بذارن برای همین به این فکر افتادم که موسسه ی راه اندازی کنم که اونها هم بتونن کنار عزیزشون باشن و بخاطر دغدغه مالی مجبور به تنها گذاشتن عزیزشون که بیشتر از همیشه به بودنشون نیاز داره نشن
چقدر جالب بود این قضیه که گفتی قشنگ “واو چه نکته جالبی ” “چرا خودم به این قضیه ودتر فکر نکرده بودم؟ ” یه همچین چیزی به ذهنم رسید! عجب اتفاق عجیبیه! جالبه که مثلا توی خارج از کشور ملت وقتی که همچین مشکلی براشون پیش میاد بقیه اعضای شرکت میان مرخصیاشونو میدن به این فرد که فرد هم حقوق داشته باشه و هم اینکه بتونه کنار عزیزش باشه!
پاسخ سوال دوم از روز دوم:
«خیریهٔ دریای قطرات»
سارا دختری ۵ ساله بود که به بیماری سرطان خون مبتلا بود و خونوادهی اون هزینهی درمان و مراقبت ازش رو نداشتن.
دایی سارا که در شرکت پخش نوشابه به رستورانها فعالیت میکرد، بعضی وقتها درد دلی میکرد و مشکل خونوادگیشون رو برای مشتریانی که باهاشون در ارتباط بود میگفت.
در یکی از موقعیتهایی که خیلی به پول نیاز داشتن، رستوراندارها تصمیم گرفتن بخش کمی از درآمد آخر هفتهشون رو به خونواده سارا کمک کنن.
حالا خونواده سارا پول کافی برای درمان دخترشون رو داشتن، و دایی سارا هم خیرهای تأسیس کرده تا افرادی که مایل هستن تنها با اختصاص بخش کوچیکی از درآمد ماهانهشون به خیریه، به درمان بیماریهای کودکان کمک کنن.
پس شما هم اگر مایلید میتونید قطرهای از دریای لطف و بخشش به دیگران باشید.
داشتم کتاب بازاریابی کاتلر رو میخوندم توش نوشته بود که خانم ها علاقه دارن ذاتا که بیان و مبالغ رو به بالا گرد کنن حالا یه استارتاپی اومده اونور کارش چیه کارش اینه که میگه مثلا خریدت 19 هزار تومنه بیا 20 تومن پرداخت کن(چون تو که ذهنی داری 20 پرداخت میکنی دیگه!!) بعد اون هزار تومن رو ما برات ذخیره میکنیم توی ایرانم متوجه شدم یه استارتاپی به اسم رندینو داره این کارو میکنه با این تفاوت که داره اون پول باقیمونده رو میده به خیریه ها حالا توی داستانت میتونستی یکاری بکنی بنظرم مثلا بیا بگی که خب این خورده پولا از چه راهی بدست میاد مثلا برای حل یه مشکل بزرگ یه نفر ما کافیه پولایی که خوب مراقبت نمیکنیم و پاره میشن رو بیایم درست مراقبت کنیم یا چیزی مثل این که این کوچک بودن کار آدما به چشم بیاد
پیشنهاد خوبی بود کامران جان
آره اتفاقاً چیزی که مد نظر منه هم این بود که نشون بدم یه کمک کوچیک شما، میتونه باعث یه هم افزایی ارزشمند بشه
سلام کامران
https://www.aparat.com/v/oZsUg
و
https://www.aparat.com/v/FqEVr
این دو تا تبلیغ از زنده ترین تبلیغ های تو ذهن من هستن و اگر مدیر های مارکتینگ و محتوای این دو تا برند عقل داشتن با ساختن ادامه ایندو با این مضمون که شرایط حال حاضر اون بچه ها رو نشون بده بعد از بیماری و این که پیری و بازنشسنگی بابا برقی رو نشون بده و این ها رو نماد برند و سفیر برند خودشون کنن کلی میتونن موفق بشن بنظرم
و اینکه داستانی که الان برای خیریه ها و جلب توجه باید روایتشه باید خارج از حالت عادی و مرسوم که یه فلانی بود یاا بچه سرخیابون بود روایت شه؛ یه حرکت و نگاه نو از سمت اشخاص دیگه لازمه.
چه خوب بودن اینا !
روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی، جواب سوال دوم :
“خیریه پا کوچک”
سی سال پیش عبدالله سیزده ساله بود که هر روز بز های کل روستا را به چرا می برد، اما وقتی یکروز نزدیک مرز هشت سال بعد تموم شدن آخرین جنگ روی مین رفت هرگز نتونست راه برود. حتی به مکتب ده فرسخی روستا هم نتونست برود. پس عبدالله ناگزیر شاگرد گیوه دوز روستا شد.
سه سال بعد اولین کارگاه گیوه دوزی خودش را افتتاح کرد و اینک بنیانگذار خوش نام ترین کارخانه صنعت کفش کشور است.
امروز شما با خرید هر ده کفش ما یک پا کوچک به یک کودک کوچک بدون پا هدیه می دهید.
مرسی نویان جان خیلی خوب بود یاد یه داستانی افتادم داستانه اینجوریه که یه بچه هست که به دود بخاری داره نگاه میکنه و مبهوت زیباییشه مادرش خیلی نگرانشه و میگه جیمز نکنه خل و چل شدی … ولی جیمزمیگه مامان من خل و چل نیستم من یچیزی تو اینا میبینم که شما نمیبینید بعدها جیمز ماشین بخار رو درست میکنه اره اسم اون پسر جیمز وات بوده اگه اخر داستانت یه همچین حالتی میداشت خیلی جذاب تر میشد
سوال اول:این الان خیلی مد شده،مثلا یادمه پرویز و پونه میخواستن برن مسافرت و در اخر کلیپ،تبلیغ یه سایت فروش بلیط بود.
سوال دوم:میشه یه کلیپ ساخت از چند تا عکس از افراد خیریه همراه با یه اهنگ غمگین در حد یه دقیقه و در اخرش نوشت،کمک کنیم تا داستان زندگیشان را بنویسند
انتظارم ازت بیشتر بود
جواب سوال دوم روز دوم دوره بازاریابی:
اولین خاطراتی که از بچگیم یادمه برا روزاییه که با داداشم تو چهارراهای بالاشهر اسفند دود میکردیم، شبا هم مارو با دوستای اون چهاراه پایینیمون میبردن یه خونه که تو پایین شهر بود.
من مریم، الان ۳۵ سالمه، مدیر شیرخوارگاه آمنه، و مسئول برآورده کردن آرزوی بچه هایی که مثل من پدر و مادر ندارن، اما نمیخان اسفنددودکن بشن
(واقعا داستانه ها، واقعی نیست)
کلا نباید نشون بدی که واقعا داستانه خب مثلا دیدی که ملت روی اسکناس یچیزی مینویسن این باعث میشه داستانت یکم جذاب تر و واقعی تر بنظر برسه کلا تلاش کن داستانت واقعی باشه تا اینکه بگی نیست ممثلا “دن کیشوت” اولین رمانی هست که تاریخ ادبیات غرب رو تکون میده قشنگ و “سر وانتس” نویسندش میگه اقا من این داستانو از خودم که نگفتم توی یجایی یجوری یه وقتی پیداش کردم فقط صفحه آراییش کردم یا یکی دیگه میاد میگه که این داستانو من ننوشتم نقل قولی هست از یکی از افرادی که میشناسم اینا خیلی باعث میشه که داستانت واقعی باشه
جواب سوال دوم روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی:
یه اکیپی از دوستان خیلی صمیمی که بعد از مدرسه و دانشگاه هم این ارتباط ادامه دار میشه و ناخودآگاه دورهمی هایی توی خونه همدیگه داشتن و همیشه به یکیشون میگفتن تو چرا ما رو خونتون دعوت نمیکنی و در نهایت یه روز دعوت میشن به یه خونه با متراژ بالا بعد از چند دقیقه که از حضورشون تو خونه میگذره متوجه میشن که اونجا یه خیریه است و مادر و پدر اون دوستشون، پدر و مادر 50 کودک و نوجوان و جوان دیگه هستن و خلاصه قصه اینکه چی میشه خانم و آقای احمدی مامان و بابای این همه بچه میشن رو تعریف میکنند و هدف از این قصه هم این میتونه باشه این میتونه قصه تکرار پذیری باشه توی همه شهر ها و هر کسی میتونه توی شهر خودش به اون خونه ها به سهم خودش کمک کنن تا آقا و خانم احمدی ها دغدغه مدیریت داشته باشن و دغدغه مالی و نیروی انسانی داوطلبی نداشته باشن.
جواب سوال دوم روز دوم :
گوشیت رو بزار کنار و جون یه بچه رو نجات بده !!!
این از اون داستان های چند کلمه ایه که شاید مدت ها یاد همه بمونه.
یکی از جذاب ترین مدل های استفاده گیمیفیکیشن در خیریه و امور بشر دوستانه رو در یکی از پروژه های یونیسف دیدم.
این برنامه به پیام واضح داشت : به مردم میگفت، اینکه چند ساعت از گوشی خودتون استفاده نکنید خیلی سخته !!! حالا فکر کنید بچه هایی هستن که برای چند روز از نعمت آب تمیز محرومن.
یونیسف یه وب اپ طراحی کرده که اون رو اجرا می کنید و به ازای هر ده دقیقه ای که از گوشی تلفن خودتون استفاده نمی کنید یک روز آب تمیز به یک کودک میرسه. جالب اینجاست که شرکت آبجو سازی Amstel هم به همکاری این برنامه اومده و اگر کسی برای مدت 8 ساعت از گوشی خودش با این برنامه استفاده نکنه بهش یه آبجو رایگان میده.
اسپانسر این کمپین جورجیا آرمانی بوده و به ازای هر 10 دقیقه ای که کاربر با استفاده از این وب اپ از گوشی خودش استفاده نمی کنه، 2.5 سنت به یونیسف کمک می کنه که این معادل یک روز کامل آب پاک و سالم برای یک کودک هست.
توی لینک زیر میتونید جزئیات کامل این کمپین رو ببینید :
http://www.gamification.co/2014/02/27/unicefs-tap-project-will-donate-water-for-smartphone-abstinence/
خیلی خوب بود حتما ترجمش میکنم و توی سایت میزارمش واقعا لذت بردم ما خودمون میخوایم برای بحث جنگل کاری این قضیه رو انجام بدیم ولی این چیزی که گفتی واقعا عالی بود و لذت بردم دمت گرم
جواب سوال دوم روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی
برای این که بتونم تو چشمای پسرم نگاه کنم از خودم شروع کردم
پسرم هنوز نابینا است ولی این بار دیگران به من کمک کردن بتونم تو چشماش نگاه کنم.
یچیزی هست به اسم طرح که این چیزی که میخواستی بنویسی طرح بش میگن طرحا غالبا هدفشون اینه که خیلی کوتاه به کاربر یچیزی بدن که خود کاربر غرق در اون بشه حالا چیزی که تو گفتی کلیشه ای بود تا حد زیادی ولی این طرحو داشته باش مثلا
دزدی در تاریکی به تابلوی نقاشی خیره مانده است.
اینو گروس عبدالملکیان گفته و بنظرم شاهکاره
جواب سوال دوم روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی
خیریه ای به نام “اگر…”
این خیریه یک تفکر به همراه داره و اونم اینه که اگر به جای هر یک از کسانی که میبینید نیاز به کمک دارن بودید چی دوست داشتید داشته باشید و چطور کمکتون کنن.
یا اصلن چجور آدمی رو مستحق کمک میدونید.
کسی که دچار جبر جغرافیاست یا جبر ژنتیکی یا کلا هر چیزی که از نظر شما مهم باشه
این خیریه به وسعت جهانه و کافیه توی هر کشوری بری و کلمه “اگر… ” رو بزاری کنار لغت خیریه
حالا میتونی به تعداد آدمایی که به ذهنت میرسن براش داستان بگی مثل این موردها:
“اگر” این دختر بچه تو خانواده ای مثل خانواده شما بدنیا اومده بود احتمالا الان اسفند دود کن سرچار راه نبود و سر درس و مشقش بود.
“اگر” والدین این پسربچه معتاد نبودن ، احتمالا الان کلی فال خوشبخت و اقبال رو به شمایی که نسبت به اون هزاربار خوشبخت تری اونم با هزار التماس نمیفروخت.
و و و …..
به تعداد این موردها داستان میشه گفت.
یه عکاسی هم اومده بود جدیدا عکسای چیزای منفی رو با چیزای مثبت کنار هم گذاشته بود مثلا یه کودکی که توی عکس واقعی برادر مردش رو بغل کرده بود حالا توی عکس ساختکی یه عروسک رو بغل کرده ! یکی از تبلیغای خیلی جالبی که میشه گفت شبیه به این دیدم یه تبلیغی بود که عکس کف دست یه نفری رو به مردم عادی نشون میدادن و میگفتن بنظرتون این دست یه آدم چند سالست و مثلا یکی میگفت 50 سال یکی میگفت 60 سال آخرش عکس واقعی رو نشن میدادن که یه بچه 7 8 ساله کار بود
تمرین روز دوم. جواب سوال اول:
چون فیلمهای انگیزشی کم نمی بینم، اکثرا اونهایی که یه داستانی از زندگی خودشون میگن رو همیشه یادم میمونه. داستان سختی های آرنولد، جی کی رولینگ، استیو جابز (که مثلا یادم نیست چه سالی مدیر کجا بود و چرا رفت ولی هنوز احساسش تو مدتی که اخراج شده بود و نمی خواست تسلیم بشه یادمه) و این در حالیه که تو کلیپهایی که یکی داره حرفای انگیزشی مستقیم میزنه جزییات برای مدت زیادی تو ذهن آدم نمی مونن و برای انگیزه داشتن بهتره مرتبا از اونا استفاده کرد. داستان فوق العاده ست و هر آدمی برای خودش روایتی داره
با داستان میشه راحت تر وارد ذهن و قلب آدما شد.
نکته یچیزی هست این وسط باورپذیری! من کتاب اعترافات یک تبلیغاتچی رو خوندم که داستان زندگی یه آدم خیلی بزرگه! من جون خیلی به ساختار داستان کلا آشنام فهمیدم داستان واقعی نیست خیلی جاهاش و ساختگیه ولی اگر فک کنی داستان واقعی هست اصا اشکت میریزه!
جواب سوال دوم روز دوم گیمیفیکیشن در بازاریابی:
من اگر بخوام برای خیریه داستان بگم متناسب با موضوع خیریه این کار را می کنم. فرض کنیم موضوع خیریه کارافرینی برای زنان سرپرست خانوار باشه. یک زن سرپرست خانوار را معرفی می کنم مثلا بنام مامان لیلا و بعد داستان و مشکلات زندگیش را می گم و در نهایت کاری که خیریه من برای این زن و دیگر زن های شبیه ایشون انجام میده را توضیح می دم.
خوبه
جواب روز دوم گیمیفیکیشن در بازاریابی:
یه تبلیغی بود شامپو بدن اکتیو ؛ یه آقایی تو موقعیتهای مختلف شامپو بدن میزد هم ریتمش خوب بود هم جالب بود.
یه تبلیغی دیدم از کمیته امداد که از نگاه اول شخص نشون میده یکی میره اول سقف خونه رو درست میکنه بعد سرکار میره میگن چرا دیر اومدی بعد یه دختربچه رو پارک میبره دنبال یه پسربچه میره از مدرسه میارتش میره داروخانه دارو میگیره اخر نشون میده یه مردی تو خونه بستریه و توی آینه نشون میده که این کسی که این کارا رو انجام میداده یه پسربچه بوده آخرش میگه کاری کنیم که مسیولیتهاشو کمتر کنیم
ندیدم اینو
یک ابهامی که برای من وجود داره و در جواب کامنت یکی از دوستان گفتم اینه که وقتی داستان ما زیادی جذاب باشه و افراد رو متاثر کنه باعث میشه همه توجه ها جلب اون داستان بشه و اصلا کسی یادش نباشه اون داستان راجع به چه محصولی یا برندی بوده؟! مثل همون مثالی که دوستمون زدن فقط به یادشون مونده مونده بود که دختری از لباسش خوشش نیومده و اینقدر کثیفش کرده و شسته شده و….منم این تبلیغ دقیقا با همین داستان رو به یاد دارم ولی منم مثل ایشون یادم نیست مربوط به چه شوینده ای بود! چطوری باید کاری کنیم که داستان مون بر محصول و برند غالب نشه؟!
ببین توی بازاریابی ما یه مفهومی داریم به اسم قیف بازاریابی توی این مفهوم چی میگیم ؟میگیم مثلا ما باید این واقعیت رو درک کنیم که مثلا یه تعدادی آدم در وهله اول وارد سیستم ما میشن یه عده ای ریزش دارن و بیه میان مثلا صفحه ثبت نام رو میبینن یه عده دیگه ریزش دارن و بقیه میان ثبت نام میکنن و…. یعنی هی آدما کم میشه حالا شما باید چیکار کنی ؟چندتا کار میتونی بکنی اول اینکه کاری کنی که ورودی قیفت بزرگ شه و اینکه نرخ تبدیلت بره بالا مثلا قدیم از هر 100نفری که یه مطلب توی سایت میخوندن 50 نفر کامنت میزاشتن حالا این عدد شده 90 پس بجای 50 درصد نرخ تبدیل شده 90 درصد نرخ تبدیل وظیفه داستان در وهله اول اینه که بیاد ورودیمون رو افزایش بده یعنی بجای 100 نفر 10 هزار نفر بیان حالا 90 درصدشونم فراموش کنن باز عده ای که میان و خرید میکنن بیشتر از قبل خواهد بود.
روزدوم گیمیفیکیشن سوال دوم: نمیدونم چرا وقتی گفته شد برای یه خیریه داستان بگیم یاد کودکان بیمار افتادم واینکه جذابیت یه داستان خیلی مهم تره مثل همون داستان ۶ کلمه ای معروف.
(گوشیتو بردار ومفید باش)
کمک به بیمارستان کودکان مفید
بیشتر توضیح بده
یه روز برای دیدن دوستم که توی بیمارستان مفید کار میکنه رفته بودم اونجا مادری رو دیدم که بچه خودشو توی همون بیمارستان از دست داده بود تقریبا همه اون مادر رو میشناختن اونجا چون بعد فوت بچه اش مرتب به بیمارستان میره و به بقیه کمک میکنه مادی یا معنوی ولی خودش اصلا اوضاع مادی خوبی نداشت ولی تونسته بود به خیلی ها کمک مالی کنه ترغیب شدم باهاش صحبت کنم بهم گفت گوشیتو بردار و مفید باش با شنیدن این جمله تعجب کردم ولی وقتی برام توضیح داد فهمیدم تونسته تعداد زیادی آدمو بهم متصل کنه بهم گفت همیشه توی کانتکت گوشیت کسایی هستن که حتی فکرشو نمیکنی بتونن کمک کنن ولی همون آدما به خیلی از بچه ها کمک کنن حتی ما تونستیم با همین آدما به خود بیمارستان کمک کنیم و بعد از مدت ها برای خود بیمارستان دستگاه MRI تهیه کنیم این شد که با گوشی ها و به کمک آدمایی که توی گوشی ها هستن شدیم عضوی از بیمارستان مفید
آفرین
جواب سوال دوم -روز دوم گیمیفیکیشن در بازاریابی :
مرجان طبق روال هر روزه همراه سگ پامر کرمی رنگش میره پیاده روی سعی میکنه هر روز لباس خودش رو با لباس و کفش شیک لوسی(سگش) ست کنه امروز صورتی فردا نارنجی پس فردا قرمز و هر روز به همین نحو…
یه روز که توی پارک محله ای با لوسی مشغول پیاده رویه و داره به لوسی تشویقی میده میبینه که چند تا بچه یه سگ ماده و توله هاش رو دارن با سنگ میزنن و آزار میدن ضعف توی پاهای سگ ماده و توله هاش مشخصه،به لوسی نگاه میکنه و میبینه که چقدر شیک و پیکه و اما اون توله ها چقدر در عذابن،تصمیم میگیره بره و به اون بچه ها تذکر بده و اونها رو دور کنه.یه مقدار از تشویقی های لوسی رو به توله ها میده و یکم که میگذره میبینه سه چهارتا توله زخمی هم از زیر پل میان بیرون مرجان تصمیم میگیره به دوستش سروش هم که اونم مثل خودش تا اون روز فقط به فکر سگ خودش بوده زنگ بزنه و در نهایت همه توله ها و مادرشون رو سوار ماشین میکنن و به دامپزشکی میرسونن .سروش و مرجان به این فکر میکنن که هر ماه میلیونی خرج سگ های خودشون میکنن و اما این سگ های خیابونی اینجوری آزار میببینن پس شاید بهتر باشه که با همکاری بقیه دوستاشون یه کاری کنن.سروش و مرجان و دوستاشون تصمیم میگیرن که یه پانسیون کوچک برای حمایت از سگ های خیابونی محله خودشون تاسیس کنن و هر ماه هر صاحب سگ 10 درصد از هزینه هایی که واسه سگ های خودشون میکنن رو به این موسسه اختصاص بدن .
چه جالب و متاثیر از فضای امروزی جامعه
جواب سوال اول روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی
فکر میکنم ضدتبلیغات(پروپاگاندا) از داستان های به شدت به یاد موندنیه! خودمم یه بار توی دانشکده و ارائه کلاس زبانم اومدم یه داستان تعریف کردم که یه دختری بوده توی آزمایشگاه بیسکوییت مینو میخورده که به سرش زده بیاد و روی این هم آزمایش کنه. که یهو متوجه میشه داخلش گوگرد هست! میره و اینو گزارش میده اما این گزارش هیچوقت پخش نشد.
اسم دختره هم ساخته بودم فاطمه کریمی. کلا واقعیش کرده بودم…
خودم هیچوقت یادم نمیره مینو نخورم دیگه :))))
ضمن این که یه تبلیغی دیدم چن روز پیش توی اینستا که واینرا ساخته بودنش
لینکش:
https://www.instagram.com/p/B1Jn299lo9t/?igshid=ud7drthlvujz
چه تبلیغ مسخره ای بود:))
سوال دوم، روز دوم، گیمیفیکیشن در بازاریابی
داستان خیریه ای برای مراقبت از بچه های کار بی سرپرست هست. بچه هایی که میتونن دو تا آینده داشته باشن، یا به همین سبک زندگی ادامه بدن، به زندگی خیابونی، به دست و پا زدن توی فقر، به گدایی، به تیره روزی، و هر چه بزرگتر میشن دردای زندگیشون هم بزرگ تر میشه؛ گرفتار اعتیاد میشن، یا تو کار قاچاق آدم یا مواد میرن، یا جرم و جنایت میکنن، یا ترویج بیماری دارن و این وسط نسل سیاهی رو دوباره بوجود میارن حتی
از طرف دیگه، میشه خیریه ای باشه که اینها رو به سرپرستی بگیره، آموزش رایگان، تحصیل رایگان، مهارتهای زندگی رو یادشون بده، ارزش ها رو، خلاقیت رو توی اونها پرورش بده و از هر کدوم اینها یک انسان متخصص و هنرمند و کاربلد با آینده روشن بیاد بیرون، یه موزیسین، یه نویسنده، یه نقاش، یه مهندس عمران، یه پزشک، یه معلم یوگا،
حالا این سناریو بره توی تیزر تبلیغاتی ساخته بشه، الانِ هر بچه با دو تا آینده ی احتمالیش نشون داده بشه و انتخاب رو به عهده بیننده بذاره که توی این خیریه سهمی داشته باشه یا نه
آفرین خیلی خوبه
جواب سوال اول روز دوم
تبلیغ آنکه توی یه مزرعه ای یه گوساله و یه گاو بود، بعد یهو ماشین بستنی فروشی میهن میاد و گوساله یهو ول میکنه میره که بستنی بخره! بستنی ش خوشمزه تره
جواب سوال اول روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی
یه تبلیغ انیمیشنی در مورد تیغ ریش تراش بود با این مضمون که روایت جنگیدن نوزاد خونواده و پدر خونواده بود سر این که مادر خونواده کودومشونو بیشتر می بوسه
مادر خونواده همون کسی رو می بوسید که صورت نرم و صاف تری داشت که خب همیشه این نوزاد خونواده بود که پیروز داستان بود تا این که پدر خونواده یه روز یه سلاح مخفی پیدا می کنه (که همون تیغ ریش تراشیه) اینجوری میشه که داستان برعکس میشه و از اینجا به بعد شاهد تمرینات سخت و طاقت فرسای نوزاد برای مبارزه تن به تن با پدر خونواده ایم، نهایتا داستان تو یک صحنه دوئل مانند به اتمام میرسه…
این شیوه نگاه به یه کالایی مثه تیغ برام خیلی جالب بود…
باحال بود
سلام
سوال اول روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی
من این انیمیشن کوتاه رو چندسال پیش دیدم، هنوز یادمه. داستانش خیلی خوب روایت شده، تصاویر و فضاسازیش فوق العادس
https://www.youtube.com/watch?v=Ik4ZiwF4lAU
امیدوارم شمام خوشتون بیاد !
خیلی خوب بود میزارمش همینجا بقیه هم ببینن
جواب سوال اول روز دوم گیمیفیکیشن:
یک تبلیغی بود درباره مصرف بی رویه منابع که توش صحبت دو آقا رو نشون میداد. یکی میگفت من شبا دوس دارم همه چراغا رو روشن بذارم که مثه روز باشه اون یکی میگفت ما اینحا فقط ی لامپ داریم اونم یوقتا کار نمیکنه. درباره مصرف آب و اینا هم بود ک شرایط یکی خیلی خوب بود و اون یکی اصلا نداشت که استفاده کنه. بعد آخرش اون وضع خوبه میگفت همسرم بارداره و وقتی بچه به دنیا بیاد میخوایم اسمشو بذاریم ارمان. بعد اون یکی اقاهه که وضعش بد بود میگفت اسم من آرمانه و معلوم میشد این بچه همون اقاهه ست که منابعو هدر میداده و پسرش الان انقد تو سختیه.
جواب سوال دوم روز دوم گیمیفیکیشن:
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم. پسر بچه ای پشت شیشه ماشین اومد و پول میخواست. شیشه را پایین کشیدم و به جای پول کیکی که همراهم بود را به سمتش گرفتم اما بی احساس نگاهم کرد و رد شد؛ بدون هیچ حرفی. اینجا بود که فهمیدم این کودکان محتاج غذا یا حتی پول نیستند؛ محتاج حمایت هستند، محتاج محبت، محتاج آموزش، محتاج توجه.
این میتونه داستان یک خیریه باشه که کارش آموزش به بچه های کار هست.
افرین اینجور که جواب میدی دوتا کامنت بزار
سوال اول روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی
خب من در جواب این سوال اول میرم سراغ بچگی هام . احتمالا شماها یادتون نباشه 🙂 فکر کنم تبلیغ پفک نمکی بود که هروقت میرفتیم سینما قبل از فیلم ها امکان نداشت این تبلیغه نباشه .و از داستان کدو قلقله زن استفاده کرده بود ! که مادری داشت میرفت دخترش رو ببینه ، گرگه میخواست بخوردش ، و ایشون میگفت بذار برم چاق بشم چله بشم بعد میام تو منو بخور :)))))))) و باقی داستان و رفتن تو کدو و ….
تبلیغ های جدید رو خیلی ندیدم ولی از اونایی که دیدم مثلا از اکتیو خیلی خوشم میاد . اون دختربچه ای که از لباسی که مادربزرگش برای تولدش خریده خوشش نمیاد و سعی میکنه خرابش کنه .
و یک مثال غیرایرانی هم کمپین THANK YOU MOM که P&G برای المپیک داشت هم داستان گونه و تاثیرگذار بود و به یادماندنی .
جالب بود تبلیغش ایول
تو خیریه ها گیراترین داستان ها اونایی که یکی در همون موقعیت بوده و حالا گذشته اش رو فراموش نکرده و سعی میکنه به کسایی که مثل گذشته اون هستن کمک کنه .
مثلا داستان خیریه من اینه : وقتی جوون بودم ، باید یک کاری راه مینداختم که بتونم از طریقش روزی چندتا خونواده رو بدم . آقای فلان که از دوستای پدر مرحومم بود بهم اعتماد کرد و پولی بهم قرض داد که تونستم کارمو باهاش شروع کنم . پول زیادی نبود ولی من مصمم بودم و باید هم جواب اعتماد ایشونو میدادم و هم به خانواده ام کمک میکردم که زندگی راحت تری داشته باشن . من امروز که تونستم به هدفم برم ، فراموش نکردم از کجا شروع کردم و دوست دارم به کسایی که جوونی خودمو توشون میبینم کمک کنم . خیریه من هم در جهت آموزشی به این افراد کمک میکنه و هم سرمایه کوچکی در اختیارشون میذاره تا بتونن قدم های اول رو برای موفقیت کارشون بردارن .
سوال دوم روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی
آفرین
جواب سوال اول روز دوم:
یه تبلیغ دیدم که واقعا توی ذهنم مونده بس که فکر کردم خالق این ایده چه جراتی کرده از همچین چیز بیمزه و شاید حال بهم زنی تبلیغ به این باحالی بسازه، یه دختر بچه سوار ماشین بود که بعد نشون داد یه بی ام و تو جاده درحال رفتن بود، بعد دختر بچه دست شو کرد تو بینی ش و یه چیزی درآورد بعد به هرجای ماشین نگاه کرد(صندلی و داشبورد و…) دلش نیومد بماله روشون بس که ماشین براش خوب بود و یه دفعه تصمیم گرفت اونی که درآورده رو بکنه تو دهنش و بعدم با یه حس رضایتی رااااحت شد:))
😐 یه همچین چیزی رو کجا درست کرده! 😐
به یاد موندنی ترین تبلیغ مربوط به خیریه همون تبلیغ محک بود…”هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.”
روز دوم -گیمیفیکیشن در بازاریابی
تازه به این شهر اومده بود یه شهر کوچیک و ساحلی کارگری.مردای قوی و هیکل که به نظر خشن و سرسخت بودند و زنهایی که دو دسته بودن یا قوی هیکل و تنومند یا رنجور و نحیف.تکلیف بچه هام که روشن بود هر چقدر خانواده پول بیشتری داشت بچه ها سالمتر و سرحالتر بودن.اون با قیافه مدرن شهری مثل چراغ قرمز امبولانس اعلام میکرد که به اصطلاح برای کمک اونجاست.هیچ کس بهتر از خودش نمیدونست که با دیدن این صحنه ها و بی اعتنایی اون آدما در مقابل یه غریبه که جنس ناجوری بود چقدر خودش به کمک نیاز داشت…توی همین فکرا بود که یه زن نحیف اما با نگاهی مصمم رو سمت دیگه خیابون دید که سعی میکرد شیرینیای خونگی که پخته بود به رهگذرا بفروشه همینطور که بهش نزدیکتر میشد بوی خوش شیرینیای تازه اون پرت میکرد به همه لحظه های ارامش بخشی که با یه شیرینی خونگی توی ذهنش حک شده بود که با یه صدا به خودش خانوم..خانوم از من بخرید …شیرینی من تازه تره…دو تا چشم سیاه و درشت پرنور با شیطنتی مثال زدنی شیرینی بهش داد ..و بعدی و بعدی زنها و بچه هایی که میخواستن با فروختن چیزی بهش کاسبی اون روزشون جلایی بدن…اما در واقع اینقد اینکارو بلد نبودن که داشتن گدایی میکردن.اون که درسخونده بازاریابی توی بهترین دانشگاهها بود و به امید خلق یه تحول توی به جای دور سفر کرده بود.فهمید که ریشه فقر اونا توی تنبلی یا بی پولی نیست اونا بلد نبودن چطوری پول در بیارن.شیرینی رو خرید و برگشت به خونه ای توی مرکز شهر اجاره کرده بود همون بدو ورود مقداری از شیرینی رو به زن صاحبخونه داد و ازش خواست عصرونه با هم باشن…توی عصرونه بیشتر درباره زنها و بچه های دستفروش با هم حرف زدن.کم کم با کمک صاحبخونه خوش قلبش با زنهای دیگه ای که دلشون میخواست کار کنند و به بقیه زنها و بچه ها هم کمک کنند تا پول در بیارن آشنا شد اونا با هم یکی از خونه های نزدیک کارخونه رو اجاره کردن و زنایی که بلد بودن شیرینی بپزن جمع کردن اول سعی کردن بیشتر با هم اشنا بشن تا زنها اعتماد کنن و قبول کنند که این غریبه ناآشنا با دردهای کهنشون قراره بهشون کمک کنه و وقتی برنامه هاشو شنیدن و کم کم اونا رو انجام دادن یاد گرفتن که چجوری با بقیه ارتباط بگیرن کجاها بیشتر میتونن بفروشن .فهمیدن که باید بهم کمک کنند تا بتونن بیشتر بفروشن مناطق فروشو بین خودشون تقسیم کردن و هر روز از تجربه هاشون به هم میگفتن…کم کم بین خودشون یه گروه برای مسایل مالی داشتن که بهشون وام میداد و بازپرداختشو از فروش روزانه میدادن…حالا اونا میدونستن که برای پول بیشتر باید بیشتر بدونن و برای همه اینا برنامه و هدایت گروهی لازم بود و لازم نبود مانع کار هم بشن یا برای فروختن شیرینیهاشون التماس کنند چون یاد گرفته بودن چطور با کار و ارتباط خوب بقیه منتظر شیرینیاشون باشن
آفرین خوب بود.
جواب سوال دوم روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی:
خیریه “سلام به لطف تو ای زمین”
شب بود،صدای طوفان شدیدی می امد و من خسته سربربالین بردم، شمعدانی اتاقم افتاد، عطرش به مشامم رسید، چشمان خسته ام را بستم در رویای کودکی بیهوش شدم، صدای تند نفس نفس زدن و صحنه پرتاب خودم هماهنگ با دوستانم روی چمن خیس شب، موجی از آرامش با خیالی آسوده به خواب عمیق رفتم. صبح شد،یک روز گرم تابستانی، گرم تر از روزهای دیگر رفتم سرکار، به محض ورود متوجه شدم به خاطر خشکی هوا گردباد دیشب خساراتی را وارد کرده و سیستم خنک کننده و تصفیه آب دچار مشکل شده، همکاران کلافه،حجم کار بالا و جو پرتنش آماده انفجار، با مشاهده این صحنه اونم اول صبح، به دنبال ارامش دیشب به دنبال یک فضای سبز جای آروم با تنفسی پاک،.. جایی نبود، تمام فصای های باز اطراف برای توسعه تغییر کرده بودند. استرسی عجیب همچون کودکی گمشده تمام وجودم را فراگرفت انگار شهر مرده بود، تا صدای ریختن آب پای گلدان کوچکی آرامشی عجیب مرا دربر گرفت، بیایید برای حفظ زمین این مادر بخشنده با طبیعت مهربان تر باشیم.
اخرش برخلاف انتظار تمام شد!
…تا صدای آهسته قطره های آب به گوش رسید، در هیاهو صدا را دنبال کردم، نزدبک تر که شدم بوی چمن کودکی در تراس طبقه سوم که حالا انباری شده بود به مشام می رسید، انگار زمین مرده در کور یوی خیال نفس می کشید، چیزی که می دیدم در این شلوغی باور کردنی نبود، قطره های اب از لوله فرسوده ای حیات تازه ای ایجاد کرده بودند، همکارانم را صدا زدم، حضور گنجشک ها در این خرابه آباد سبز همه را متحیر وبرای لحظه ای انگار زمین با سلامی دوباره همه را ارام کرد. انجا بود که طرح احیای زمین سبز در محل کار به کمک همکاران کلید خورد تا قطره قطره دست دست در دست هم سلامی دوباره به لطف زمین، مادر طبیعت بخشنده کنیم.
چه علاقه تحسین برانگیزی به طبیعت داری آفرین
جواب سوال اول روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی:
من تبلیغ دستمال کاغذی چشمک توی ذهنم خیلی قوی مونده. خیلی از شیوه ی جالبی استفاده کرده بود.
یه داستانی بود که الان یادم نیست دقیق و آخر داستان یه پسر بچه میگفت «دستمالِ کاغذیِ اسمش ُُ اما نمیگم». خلاصه تا چند وقت این تبلیغ میومد و اسمش را نمیگفت، و من و همه ی خانواده را به شدت مشتاق کرده بود اسم دستمال کاغذی ِ چیه؟!!!
و بعد یه مدت که همه ی ذهن ها را درگیر کرده بود، تبلیغ دیگه نشون دادند و اسمش را گفتند «چشمک».
چه باحال ایول
جواب سوال دوم روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی
چند وقت پیش در یکی از برنامه های کلاسی در مورد کار خیر و خیریه صحبت می کردم در حین صحبتهای خود متوجه شدم بچه ها با این مقوله بیگانه هستند و برایشان مفهومی ندارد به همین دلیل تصمیم گرفتم با همکاری هم فعالیتی را برای جلسه بعد به نام خیریه انجام دهیم. از بچه ها خواستم برای جلسه بعد کتابهای دست دوم خود را که دیگر استفاده ای ندارند با خود به مدرسه بیاورند.
جلسه بعد بچه ها کتابها را آوردند، با همکاری هم پشت آنها را قیمت گذاری کردیم سپس میزی را در کنار حیاط مدرسه گذاشتیم وکتابها را برای فروش روی آن چیدیم. چند نفر از بچه ها هم شروع به تبلیغات کردند.
از این طریق توانستیم تعداد قابل توجهی از کتابها را بفروشیم و پولهای جمع شده را برای بچه های محروم جنوب شهر فرستادیم. دانش آموزان آن روز چون می توانستند به همنوعان خود کمک کنند خیلی حس خوبی داشتند حالا دیگر خیریه برای آنها مفهوم داشت و اینگونه ایده فروش کتابهای دست دوم و کمک به نیازمندان در من بوجود آمد.
انتظارم بهتر از اینا بود
جواب سوال دوم, روز دوم دوره :
برای یک خیریه توان بخشی،
یک داستان خیلی کوتاه، فیلم ده دقیقه ای که یک فریم از یک سقف و لامپ روشن رو نشون میده، همین. مخاطب منتظر که صحنه عوض بشه و یا چیز جدیدی ببینه، اما صحنه تغییری نمیکنه، نهایتا وقتی بعد دقایقی خسته میشه، پیامی بهش نشون داده میشه که ” خسته کننده بود؟ این تنها ده دقیقه از زندگی هرروز یک فرد ناتوان جسمی است.”
با حمایت شما میشه دنیا رو جور دیگه ای دید.
یک مثال ساده برگرفته از زندگی واقعی افرادی که با این مشکل زندگی میکنند.
آره اینو دیدم خیلی خوب بود
جواب اول روز دوم گیمیفیکیشن
beard brand اشاره کرد به این که ریش ها به هر شکل و اندازه ای در می آید و مارا در زمستان گرم و در تابستان سرد می کنند مکانی آرام برای استراحت دست ما در اختیار می گذارند در حالی که به معنای زندگی می اندیشیم 🙂 اسم منم john tidwell و این داستان ریش من است وقتی بچه بودم به پدرم نگاه میکردم و او با دیگر پدران فرق داشت حتی اگر او را نمیشناختی هم او را به عنوان کسی که محترم شمرده می شد حساب می کردی وسال ها بعد فهمیدم این ماجرا مربوط به ریش او است. من پدر و برادر بزرگم یک خانواده ریشو بودیم . و غرور را در موی صورت خودمان می دیدیم.وقتی من در کالج بودم شب ها در اداره پست ups کار می کردم و آن ها قوانینی برای ریش صورت داشتند که کامل اصلاح شود وقتی من از آن جا آمدم یک پیشنهاد برای آن ها داشتم که مردان مجاز به گذاشتن ریش باشند آن ها به من خندیدند اما من شوخی نمی کردم!!! بعد از آن مطمئن نبودم که چه کاری میخواهم انجام دهم فقط می دانستم که میخواهم جایی کار کنم که به من اجازه دهند ریش بزارم.و بعد از 3 سال شروع به آزمایش کردم و تصمیم گرفتم سبیل دسته ای پرورش دهم! من به تصاویری از مردان مثل luke ditella و levi stocke برخوردم کردم مردانی که به خوبی آراسته بودند و ذهنم را به سمت امکاناتی جدید باز کرد می دانستم که ژن عامل اصلی ریش عالی است اما میتوانم بگویم د راینجا چیز دیگری هم وجود دارد همه ما به شکلی متفاوت خلق شدیم و همه ما انتخاب های خودمان را داریم استفاده از روغن و آب رسان و برس ریش و قیچی ریش و ….معجزه ای بر چهره شما ایجاد نمیکند اما آن را بهتر می کند “تو تنها نیستی و من برای تو اینجا هستم”
خلاقانه بود
جواب دوم روز دوم
محمد در 6 سالگی مبتلا به فلج اطفال شد تمام دوستانش می دویدند و بازی می کردند ولی او دیگر هرگز نتوانست راه برود. مادر برای او شنلی درست کرد و گفت اگر قرار نیست با آنها بازی کنی می توانی مثل یک پادشاه بنشینی و به آنها نظارت کنی، تنها چیزی که باید یادت باشد این است که در هر کاری که انجام می دهی بهترین باشی. او با ویلچرش راهی آمریکا شد ،درسش را تمام کرد آنجا بود که از یک ناتوان، به یک توان یاب تبدیل شد.در حال حاضر محمد مدیر عامل شرکت فیروز است توان یابی که تمام کارکنانش از افراد به ظاهر کم توان هستند. آن ها نه یک واحد صنعتی بلکه دانشگاهی ایجاد کردند.دانشگاهی بزرگ که در آن عشق، امید و زندگی تولید میکنند
ایول خیلی خوبه برای روز دوم
جواب سوال دوم ، روز دوم :
.
داستان خیریه “روشندلان نواندیش”
(نام فرضی )
پسر بچه ی کوچکی کنار پدربزرگش مشغول بازی با میوه های ظرف میوه است
از پدر بزرگش سوال میکند سیب چه شکلی است ؟
او پاسخ میدهد : گرد و کروی
دوباره سوال میکند ، انبه چه شکلی است؟
او پاسخ میدهد : بیضی و منحنی
بعد از کمی مکث دوباره سوال میکند ، موز چه رنگی است ؟
پدر بزرگ سکوت معنا داری میکند و با لحن آرامی میگوید شاید زرد
تصویر روی چشمای نابینای او تمام میشود
.
سوال اول روز دوم
این تبلیغ یکی از پرمحتوا ترین تبلیغ هاییه که دیدم
http://yon.ir/7qQmA
اولین باری که پله برقی رو برعکس سوار شدم !
ایستگاه دروازه دولت : مسافرینی که قصد سفر به تجریش یا کهریزک را دارند از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خود را تعیین کنند.
صدایی که هر روز صبح و در مسیر شرکت میشنوم و به شدت برای من و سایر مسافرین عادی شده، البته من برای رسیدن به مقصد نیاز به تغییر مسیر ندارم !
کمی دیر شده و در ذهنم بهانه ها را یکی یکی مرور میکنم که علت تاخیر امروز رو چگونه مطرح کنم که صحنه ای عجیب توجهم رو به خودش جلب میکند …
کودکی که بار سنگینی را هم به دوش داره در ورودی پله برقی مردد ایستاده و به صورت سرگردان به جلو و عقب حرکت میکند، شاید یه شهرستانی که تا به حال اینچنین چیزی را ندیده و نحوه استفاده آن را نمیداند باشه، شاید نخبه عاشق فیزیک هست و در اختراع و ساخت این دستگاه فکر میکنه، شاید یک منتظر، شاید یک ترسو و شاید …
وقت فکرکردن بیش از این به صحنه های اطرافم رو ندارم و باید سریع تر خودم رو به شرکت برسونم !
بی توجه از کنارش عبور میکنم و بعد از سوار شدن به پله برقی و طی کردن نیمی از مسیر طبق عادت سربرگردانده و به عقب نگاه میکنم ناخواسته پله برقی را با سرعت و برعکس برمیگردم !
کودک به اشتباه وارد مسیر برگشت پله برقی شده و با از دست دادن تعادل به زمین خورده و قدری آسیب دیده است، بله طفلی روشن دل که محروم از تماشای زیبایی های هستی است اما با توجه بیشتر به این عزیزان میتوانیم از دردها و آلام آنها بکاهیم . بیشتر برایشان تلاش کنیم .
با پیگیری از نهادی های ذی ربط در راستای بهسازی مسیر های پیاده روی و اماکن عمومی میتوانیم حضور این عزیزان را در جامعه پررنگ تر کنیم .
به کمپین #روشندلان بپیوندید :
شعار : به ” آنها ” با چشم بسته و دلی باز کمک کنیم !
تهش رو همیجوری بستم !!!
افرین خیلی خوب بود
روز دومسوالاول:
یادمه تبلیغ داروگر بود و یه قورباغه سبز باحال داشت و هر دفعه به بچه ها برای سلامت و بهداشت شون کمک می کرد
روز دوم – دوره گیمیفیکیشن در دیجیتال مارکتینگ
جواب سوال شماره 2:
سعی کردم جوابم همانند مثال خود مقاله با کمترین کلمات باشد.
“آمد در اتاقم، بوی بنفشه ماند و رفت! …”
خیریه ای مثلا با هدف کمک به کسانی که در خانه سالمندان هیچ کس را ندارند و از طریق این خیریه در نگهداری و امور مربوط به آنها کمک می شود. (حداقل بهشون سر زده میشه)
کل عبارت هم انگار از زبان یکی از این عزیزان می باشد.
اسم خیریه، نماد، رنگ برند و … هم میتونه از “بنفشه” الهم گرفته بشه!
تا الان رکورد دوره رو داری شما 2 روز جواب دادی هر دوروز بهترین جواب بوده چیزی که گفتی
روز دوم گیمیفیکیشن در بازاریابی سوال اول:
چند تا تبلیغ قدیمی توی ذهنم مونده:
تبلیغ سس مایونز دلپذیر بود که میگفت میخوام سالاد درست کنم…
تبلیغ بستنی میهن که یه گاو به گوساله ش میگه بچه جون بیا شیرتو بخور. گوساله میگه بستنیش خوشمزه تره
تبلیغات داروگر که صدف و قور قوری بود
داروگر !! اره واقعا خوب بودن
سوال اول روز دوم:
_ تبلیغ بستنی میهن
_تبلیغ شیر شَما (منم شَما، دوست شما)
_سیاهی کیستی، منم پارسی کولا
_تبلیغ کِر ِم ببک
_تبلیغ برایمان چه از سفر آورده ای مارکو…
اینا اول اومدن تو ذهنم .
یادشون بخیر
این مراحل سفر تو داستانگویی ، همون کتاب سفر قهرمانی پیرسونه؟
جوزف کمپل و بعدش ولگر اومدن مدل دادن پیرسون نمیشناسم من راستشو بخوای
اها.اخه اونم از روی کهن الگوهای یونگ به یه همچین تقسیم بندیایی رسیده. خیلی شبیهه .
امادگی برای سفر
رفتن به سفر
بازگشت از سفر
کهن الگوهای یتیم، دلقک، حکیم ، حاکم و…
تو پرسونال برند هم چند جا دیدم از این الگو استفاده کرده بودن و…
حس کردم یه نسبتی با اینی که شما گفتین داره .
چیزی که مطمئنم فقط این وسط اینه که به یونگ ربطی نداره کار ولگر و کمپل . کلا این برای ماجراهایی هست که قهرمانی طوره حالا شایدد برای این داستان موقع شخصیت ساختنش برای یه آدم فرعی بیای از کهن الگوها کمک بگیریا ولی اصل قضیه اینه که تمام داستانای قهرمانی اینو داشتن یعنی کمپل اومده همه داستانای اشن شکلی رو بررسی کرده گفته این چیزای مشترک توشون بوده
آها
روز دوم-سوال اول
نمیدونم این تبلیغاتی که به صورت بنری چند وقت پیش باب شده بود شامل این بحث داستان سرایی میشن یا خیر؟
مثلا یه تبلیغ دیدم که همه جا بنرای مختلفی با این عناوین فقط چاپ کرده بود: “خوش لبخند باشید” “خوش بو باشید” “خوش چهره باشید” به مدت یه ماه دوماه فقط این تبلیغات بودن بدون اسم محصول و بعضا برای کسی که بتونه حدس بزنه چی بوده محصولشون ،جایزه هم میذاشتن. مثلا محصول بالا خمیردندون پاتریکس بود که تو مترو هم ممکنه دیده باشیدش.
هدف این تبلیغات اینه که ذهن مخاطب رو درگیر خودش کنه و منتظر جواب باشه
ولی اگه دقیقا بخام مثال بزنم تبلیغ نایکه
پیرمردی که در جوانی دونده بوده است در خانه سالمندان زندگی می کند و در حسرت خروج از خانه سالمندان و دوباره دویدن است . پس از تلاش های متمادی سرانجام او با کفش های آدیداس خود موفق به فرار از آسایشگاه و نگهبانان و خانم دکتر اسایشگاه می شود . وبه این ترتیب آدیداس ناجی پیرمرد دونده می شود.
که البته پوما از این تبلیغ برای ادامه داستان استفاده میکنه و از نوع تبلیغات رقابتی این داستان رو به نفع خودش تموم میکنه.
این ادامه دادن داستان تبلیغ قبلی چیزی هست که خیلی برای کاربرا جذابه اپل و سامسونگ و یه شرکت دیه یسری اینکارو کردن
روز 2 سوال2 دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی
کل داستان زندگی من فقط 3روزه، وقتی که 7سال و نیمم بود، وقتی که زمستون بود، یه زمستون کذایی که منو گذاشت با تصویر پدر و مادرم ته گردنه امام زاده هاشم
تمام اون سه روزی که رو صندلی بیمارستان نشسته بود و کیف مدرسه م رو بغل کرده بودم انگار داشتم داشتم بزرگ میشدم
یهو از یه بچه 7 ساله شدم یه دختر 30 ساله و دیگه هیچی یادم نیست هیچ چیز دیگه ای از کودکیم یادم نیست
از اون بیمارستان من موندم و دفتر مشقی که هنوزم که بازش میکنم صدای دیکته گفتنای مامانمو توش میشنوم
.
.
حالا خیلیا که منو میبینن فکر میکنن من میخوام زودتر این بچه هارو بزرگ کنم بفرستم دنبال ارزوهاشون
اما اینطور نیست… من میخوام اینا بچگی کنن بازی کنن و من با ذوق بالا پایین پریدن موهاشونو موقع لی لی بازی ببینم
چه باحال داستانای جالبی داری برای شنیدن
روز دوم گیمیفیکیشن در بازاریابی
راستش خیلی فک کردم اما چون خیلی به تبلیغات توجه نمیکنم معمولا چون تلویزیون نیبینم و تو نتم تا جایی که میشه سریع ردشون میکنم چیزی به ذهنم نرسید فقط یاد ی چیزی افتادم ، چند سال پیش ی جایی یه کتاب داستانی بهمون هدیه دادن و قبل از این که کتابو بدن چند صفحه اولش رو فیلم درست کرده بودن و در آخر میگفت برای فهمیدن بقیه داستان برید کتابو بخونید برای تبلیغ کتاب واقعا جذاب بود.
سلام
تبلیغ که نه در واقع یه جمله از یه کتاب بود ، کوتاه بود ولی واقعا قشنگه و تاثیرگذار و هر جا میرم و سر هر اتفاقی یادم میافته و واقعا برام باارزش و کاربردیه حداقل تو زندگی خودم
“پاداش توجه ، شفاست “
چه خفن بود پتک میزنه یهو بهت جمله
جواب سوال اول روز دوم
تبلیغ آنکه توی یه مزرعه ای یه گوساله و یه گاو بود، بعد یهو ماشین بستنی فروشی میهن میاد و گوساله یهو ول میکنه میره که بستنی بخره! بستنی ش خوشمزه تره
آره جالب بود واقعا یادش بخیر
جواب سوال اول روز دوم دوره گیمیفیکیشن در بازاریابی :
یه تبلیغی بود یه پیرمرده و بچه کنار هم توی پارک نشسته بودند، پیرمرده میگفت بعضی وقتا حس میکنم کسی منو دوست نداره، پسره میگفت منم همینطور
بعضی وقتا جامو خیس میکنم پسره میگفت منم همینطور
و…
هم خیلی منو جذب کرد
و هم اینکه توی تبلیغات اینستا گرامی فان طور دیدم خیلی ازش استفاده میکنن
ندیدمش من ولی ایده فوق العاده ای بنظر میرسه
سوال دوم روز دوم گیمیفیکیشن در بازاریابی:
نگاه خیره آنها برایم سوال برانگیزه. چشماش…چشماش توی ذهنم مونده. نگاهشون…اصلا حرف نمی زنند. من چیکار میتونم انجام بدم براشون؟ فکر می کردم فقط می خواهند که از آنها چیزی بخرم. نه! حتی وقتی چیزی می خرم نگاه هنوز با من مونده. یه چیزی بیشتر…یه چیزی میخوان. شاید می خواهند به آنها توجه کنم. مگه توجه کردن مهمه؟ شاید می خوان نجاتشون بدم؟
چطوری نجاتشون بدم؟
(تصاویری از فعالیت های خیریه)
جالب بود ولی باید بهتر بشه
جواب سئوال اول روز دوم:
تبلیغ پفک نمکی مینو
یک زن و شوهر پیر کنار هم نشسته بودند. مرده میگه: منم که بچه بودم مینو رو میشناختم!
زنه می پرسه می گه مینو کیه؟!
چه ایده جالبی ندیدمش
روز دوم سوال اول : تبلیغ بنز
یک فردی در روزی زمستانی در یک جاده در حال رانندگی بود ،ناگهان متوجه میشه که یک آدمی با پوشش سیاه در کنارش ظاهر میشه و مرد میترسه ، اون آدم ( عزراییل ) با یک پوز خند بهش میگه : (عذر میخوام ) یکدفعه راننده نکاهی به جلوش میندازه و میبینه جرثقیل داره درخت جابهجا میکنه و اون ماشین داره بهش برخورد میکنه و ناگهان ترمز بنز رو میگیره و چند سانتی متری اون متوقف میشه و در انتها راننده با لبخند برمیگرده به عزارییل میگه من عذرمیخوام!
آره یکی از معروف ترین تبلیغاست
سلام
جواب سوال اول روز دوم
مثالهای زیادی براش است
یه تبلیغ خیلی سالها پیش بود که میگفت میخوام سالاد درست کنم ، سالاد چی و…. تبلیغ سالاد اولویه بود
جواب سوال دوم
در یه روز برفی زمانی که داشتم از خیابان رد میشدم دخترک تنها در حال فروش جوراب بود بهش نزدیک شدم و گفتم دخترم چرا شب عید و در این سرمای سوزناک داری جوراب میفروشی ، یه دفعه با نگاه معصومانه ش گفت شکم گرسنه سرما و گرما نمیشناسه ، آدم بی کس شب و روز نمیشناسه در همین حال بود که به شدت حالم تغییر کرد و با یه سرچ تو گوشیم شماره سید علی رو پیدا کردم ( سید علی دوستم بود که سالها تو خیریه ش کودکان کار رو نگه داری و مهارت آموزی میکنه ) و از اون شب به بعد دخترک جایی برای خوابیدن ، غذایی برای خوردن و کسانی داشت که نوازشش کنند
به امید روزی که هیچ بچه ای دغدغه ای بجز انتخاب ” اینکه الان چه بازی انجام بدم ” رو نداشته باشه …
یادش بخیر چقدر نوستالژیک بود
گیمیفیکیشن در بازاریابی
روز 2 سوال 1:
داستان نام گذاری پشمک حاج عبدلله که چند سال پیش خیلی سر زبونا افتاده بود.
داستانشم این بود که حاج عبدالله چون همه اعضای خانوادش و بچه هاشو از دست داده بود بچه هارو خیلی دوست داشت و تو بوفه مدرسه به بچه ها پشمک رایگان میداد و الان دوتا از دانش آموزای اون مدرسه این محصولو اسمشو گذاشتن حاج عبدالله.
ایول اتفاقا همین الان دارم دوره داستان سرایی میبینم
جواب سوالهای روز دوم:
سوال اول: تبلیغ بنز رو یادمه که یه شب تاریک و سرد بود. نگهبان یه ساختمون جلو در نشسته بود نگهبانی میداد و سگش هم کنارش، بود. نگهبان خواب آلود بود و هی چرت میزد. هر ماشینی میومد سروصداش نگهبان رو بیدار میکرد و اونم بعد از شناسایی راننده در رو باز میکرد.
اما قسمت جالبش اینجاست که ماشین بنز اومد اما صداش اینقدر آروم بود که نگهبان اصلا متوجه نشد و از خواب بیدار نشد. سگش یه لحظه پارس کرد و اونم بیدار شد. نور ماشین زد تو چشماش. راننده دو سه بار بوق زد تا به خودش اومد در رو باز کرد رفت تو.
سوال دوم:
داستانی که برای تبلیغ خیریه به نطرم میرسه رو یکی از بچهها تو کامنت گفتن. همون بود که یه آقا به یه بچه کار کمک میکنه و اون بچه بعدها جراح میشه و جون خود مرد رو نجات میده. حالا میتونیم یکم بسطش بدیم مثلا نشون بدیم اون بچه که دکتر شده چقدر زندگیها رو نجات داده و به بقیه کمک کرده. یعنی یه کمک کوچیک اون مرد باعث این تغییر بزرگ شده. در واقع به کار کوچیکش معنای حماسی بزرگی بدیم.