چند وقتی است که کاربرد گیمیفیکیشن را در دنیای هنر، شروع کردیم و این مقاله از جمله مقالات در این راستا است. گرچه قبلا در مقاله “کاربرد گیمیفیکیشن در دنیای موسیقی، مطالعه موردی: تیلور سویفت” به فقط یک جنبه از کار این هنرمند مشهور اشاره کردیم ولی این دفعه قرار است به جنبه های بیشتری از کار هنرمند دهه ! اشاره کنیم.(اگر هنوز نمیدانید گیمیفیکیشن چیست کلیک کنید)
این مقاله به مناسبت تولد تیلور (یعنی 13 دسامبر) و همچنین به مناسبت برنده شدن عنوان ” هنرمند دهه ” مراسم American Music Awards 2019 نوشته می شود.
هنرمند دهه ملکه ایستراگ هاست!
گرچه در مقاله “کاربرد گیمیفیکیشن در دنیای موسیقی، مطالعه موردی: تیلور سویفت” به طور مفصل به این جنبه از کار این خواننده اشاره شده ولی جالب است که بدانیم استفاده از ایستر اگ، توانسته این نتایج را برای ایشان به بار بیاورد(توضیح ایستر اگ در مقاله فوق لحاظ شده است):
- 15 هفته متمادی جز 10 آلبوم برتر برای آلبوم Lover (آخرین آلبوم)
- فروش 1750000 عدد از آلبوم Lover و بیشترین فروش خالص در سال 2019 در آمریکا
- دو تا از موزیک ویدئو های ایشان جز 25 مورد اول یوتیوب از نظر بازدید می باشد
- رکورد بیشترین تعداد دنبال کننده در مجموع تمام شبکه های اجتماعی با 338.2 میلیون دنبال کننده
- درآمد 185 میلیون دلاری در سال 2018
- بهترین فندوم (قبیله فن ها)
13 تا بخر، بلیط کنسرت جایزه ببر
اگر خواننده خاصی را به طور جدی دنبال می کنید حتما می دانید که آن خواننده در کنار فروش آلبوم و کنسرت هایش، یک سری لوازم، پوشاک و حتی لوازم آرایشی بهداشتی مخصوص به خودش را داراست که با برند خودش عرضه می شوند. تیلور هم از این قضیه مستثنی نیست.
ایشان یک سایت مخصوص به خود دارند که در آن افراد می توانند محصولات تیلور سویفت و آلبوم ش را تهیه کنند و هرکسی بتواند حداقل 13 تا (عدد شانس تیلور) از آن محصولات را بخرد در صف خریدن بلیط کنسرت ایشان جلوتر قرار می گیرد.
Taylor Swift ups truck
UPS مخفف شرکت پست آمریکایی یعنی United Parcel Service است. تیلور سویفت برای آلبوم reputation یک حرکت جالب زد و آن این بود که 5 تا از ون های این شرکت کاملا با عکس این آلبوم پوشیده شدند و اگر فن ها می توانستند در نزدیکی محل زندگی خود با یکی از این ون ها سلفی بگیرند و با هشتگ #TaylorSwiftDelivery در توییتر پست کنند، به صورت رندوم آن ها در برنامه Identified Fan او برای گرفتن بلیط کنسرت ش می توانستند امتیاز بیشتری جمع کنند.
در این پست می توانید بیشتر از برنامه Identified Fan و گیمیفای کردن فروش بلیط کنسرت،مطلع بشوید.
Secret Session
همونطور که می دانید تیلور سویفت فقط یک دیپلم از دبیرستان دارد و تحصیلات آکادمیک ندارد. پس مطمئنا یک نفر به تنهایی نمی تواند اینقدر با ظرافت بازاریابی کند، در حقیقت او یک تیم حرفه ای در کنار خود دارد (یا بهتر بگوییم یک تیم بسیار حرفه ای)نام این تیم Taylor Nation می باشد. گویا این گروه حدود 13 مدیر هستند که وظیفه اصلی آن ها رصد فن های تیلور است و در حقیقت میان او و فن های میلیونی او چالش های جدید ایجاد میکنند. به خصوص بحث های بازاریابی شبکه های اجتماعی و کمپین های روابط عمومی اوبرعهده این گروه است. براساس خبری از وال استریت ژورنال، ارزش این گروه چیزی در حدود 300 میلیون دلار است.
یکی از کار های جالبی که موقع صحبت با طرفداران تیلور متوجه می شوید که گروه مدیریت تیلور انجام می دهد، اینست که در کنسرت ها یک سری معدود از طرفداران را جدا می کنند و بعد از کنسرت به دیدار تیلور در پشت صحنه می برند تا آن ها با او عکس بگیرند و گپ بزنند. این در حقیقت خودش یک نوع گیمیفیکیشن لاتاری محور هست که شما شانس این را داشته باشید که تیلور را از نزدیک ببینید.
ولی همانطور که گفتم یکی از کارهای جالبی که بر عهده این گروه هست اینست که فن ها را در شبکه های اجتماعی رصد میکنند. تیلور از آلبوم reputation یک کار جالبی را انجام داد که که قبل از ریلیز آلبوم چندین جلسه به نام “جلسات مخفی” گرفت و فقط فن هایش را که اغلب نوجوان بودند دعوت کرد تا اطلاعاتی را برای آن ها در مورد آلبوم جدید خود بیان کند و آن ها را از نزدیک ببیند و فیدبک بگیرد.
ولی مزیت این جلسات مخفی برای هنرمند دهه چیست؟
وقتی فن ها از جلسه بیرون می روند فضای مجازی را پر می کنند که چه اتفاقاتی پیش آمده و اینکه قرار است در آلبوم جدید چه اتفاقی بیافتد و نه تنها خبرنگار ها بلکه کلی فن دیگه که شانس این رو نداشتند در اون جلسه باشند کنجکاو می شوند و می خواهند بدانند که در آن جلسه چه اتفاقی افتاده. مهم تر اینکه اون ها این خبر ها رو بارها و بارها در فضای مجازی بازنشر می دهند وکل فضای مجازی میشود ” تیلور سویفت تیلور سویفت تیلور سویفت”. و این کاریست که یک کمپین روابط عمومی درست می تواند انجام بدهد،و کاری می کند که میلیون ها نفر صبح و شب در مورد شما حرف بزنند.
میخوای دفترچه خاطرات هنرمند دهه رو بخونی؟ فقط باید آلبوم ش رو بخری!
در مقاله قبلی گفته بودم که ویژگی مهمی که تیلور سویفت در کارهایش دارد اینست که اون درونیات و خاطراتش رو در آهنگ هاش میاورد و در حقیقت به خاطر همین هست که اینقدر ایستر اگ هایش جواب داده اند. تیلور سویفت در آخرین آلبوم خودش یعنی Lover کار جالبی که کرده بود این بود که شما اگر CD آلبوم او رو می خریدید یک نسخه از دفترچه خاطرات هنرمند دهه را هم دریافت می کردید که شامل 13 سال خاطرات به خط خودش بودند.
این خاطرات خیلی برای فن ها مهم هستند چون شامل نظرات اون در مورد برخورد با افراد مختلف و اختلافات او با افراد مختلف میشود. در مجموع 4 دفترچه خاطره مختلف وجود دارند که در کنار هر CD در نسخه Delux Edition فروخته می شوند. در حقیقت شما باید هر 4 تا ورژن از این نسخه ها رو می خریدید تا بتوانید 13 سال خاطرات اون رو داشته باشید و البته قیمت هرکدوم از اون ها 25 دلار است.
سخن آخر
در آخر باید بگویم که موفقیت های تیلور سویفت مخصوصا “هنرمند دهه” شدن و تمامی جوایز معتبر موسیقی که گرفته است حتما به خاطر هنر و هوش خودش است؛
ولی آیا در بازار 19 میلیارد دلاری موسیقی شما می توانید به راحتی در رقابت با حداقل 300 هزار هنرمند موسیقی شنیده بشوید؟اینجاست که گیمیفیکیشن می تواند به کمک شما بیاد.
در ضمن شاید خواندن مثال های این پست که راجع به گیمیفیکیشن در کسب و کار است بعد از خواندن این مطلب برای شما جذاب باشد!
49 پاسخ
اول بگم خیلییییییییی خوب بود این مطلب ، ممنووووووووون
خواهش میکنم
سلامتی فیمسا
پاسخ سوال اول روز بیست سوم از دوره گیمفیکیشن در کسب و کار:
سه شنبه ها و جمعه ها میرم باشگاه از بس که درد کمر و زانو امانم و بریده دکتر فرید متخصص ارتوپده سفارش کرد یه MRI برم، البته دکتر جان چون بردارخانم بنده هستن میترسه یه طوریم بشه بیوفتم رو دست خواهرش وگرنه تاحالا انقدر مواظب و مراقب ما نبوده ؛ نه جدی فک میکنم یه بیماری صعب العلاج باشه … صبحا که برا صبحونه میرم طبقه بالای شرکت این ده تا پله رو از خدابیامرز خانم جان بیشتر طولش میدم انگار که پاهام تو باتلاق گیر کرده و به سختی با خودم میکشمون … دیروز که از درد زانو نتونستم برگردم پایین به منشی گفتم کارتابل ها رو بیاره بالا .. حالا این باشگاه که میرم انگار که فک میکنم براش خوبه یعنی این دردش کمتر میشه یه یارویی هم هست ما رو پیدا کرده هر روز یه پماد میاره، میگه وزیریه… فقط وزیر مونده بود پماد تولید کنه ؛(
من که هیچامیدی به بهبود این درد ندارم این دیگه شده جزئی از ما ؛ دیروز که از باشگاه برگشتم: /
انگار که بهتر بودم صبح که میخواستم برم بیرون دیدم حواسم نیوده کفشامو تو باشکاه جاگذاشتم قرارمهمی که نداشتم باهمینورزشی های قرمز رفتم شرکت :/ فککن خوبه کسی ندید منو ، حدودای ساعت ۱۰بود خواستم برم صبحانه بخورم دیدم نه وقت نمیشه تا من بخوام دو ساعت برم بالا کارام می مونه؛ ادامه دادم تااینکه صدای جیغ خانم منشی اومد مث قرقی خودم رسوندم بالا دیدم پنجره باز بوده و یه گربه پریده رو میز صبحانه ش … وقتی حالم بهتر شد یادم اومدچطو پله هارو پرواز کردم بالا… آقا من هر چی فک میکنم همش مال این کفش َشست … این دستهای پشت پرده کفشای کیارشه::: حالا که اصلا قلبمم درد نمیکنه دیگه
تو دوپینگ میکنی این جوابا رو میدی
سوال ۲ . کمدی …
ادامه داستان قبل ؛
آقا شاید باور نکنید ولی این کفش پامه هر جا میرم رو شانسم، امروز رفتم پمپ بنزین، بنزین زدم سیستم لیتری ۱۰۰۰ تومن حساب کرد، رفتم آرایشگاه بهم میگه به موهایی که کاشتین دست نزنم؟؟!!!! گفتم آقا من ۳۰ ساله جلو موهام ریخته ،،، نشونم داد ریشه هایی که سرزده بودن از افق ، دل و زدم به دریا و رفتم بانک برا گرفتن وام ۳۰۰۰ میلیاردی،،، خدایا کانادا:/
عالی:))
سوال 1: داخل کافه نشسته بودم یه دختری رو دیدم حدود 22 سال سن داشت که وارد کافه شد دو میز اونورتر نشست به قهوه سفارش داد و میل کرد و رفت, راستی بگم که من هم 24 سالم بود, فردای اون روز حوالی ساعت 8 شب بود که داشتم نسکافمو میخوردم دیدم اون دختر باز اومد کافه, روز ها همینجور میگذشت و هر شب اورا میدیدم ک به کافه میومد, بعد از دو هفته رفتم پیشش و گفتم که تنهایی؟, گفت اره, گفتم میتونیم باهم صحبت کنیم گفت بشین, نشستم صحبت کردن و متوجه شدم که طراح گرافیک هست دقیقا موضوعی که علاقه داشتم بهش گفتم میشه که به منم یاد بدی؟ یلحظه مکث کرد و یه نگاه بهم انداخت و گفت نمیکشه, گفتم چی نمیکشه؟ گفت مخت, به طراحی نمیکشه!!!
هیچی نگفتم و پاشدم و از کافه زدم بیرون رفتم داخل اینستاگرام چرخیدم و یه پیج پیدا کردم که اموزش فتوشاپ میداد, بهش دایرکت دادم و جریانو گفتم, بهم گفت من در کنارتم و طی دوماه تبدیلت میکنم به یه طراح خفن, سرتون درد نیارم دوماه هر شب کافه میدیدمش و صحبتی نمیکردیم گذشت و بعد از دوماه رفتم جلوش نشستم و گفتم یادته گفتی مخم نمیکشه؟ گفت اره یادمه چطور؟, یکی از ادیتامو نشونش دادم و بهم گفت من اصلا طراح گرافیک نیستم و بهت دروغ گفته بودم عصبانی شدم و تا اومدم یچیزی بهش بگم از خواب بیدار شدم
سوال 2 هم داخل سوال 1 گنجانده شد
اینکه همه چیزت دغدغت کارته بیشتر از همه به چشمم میاد خیلییییییییییییییییییی این خوبه فوق العادست هرچند داستانت میتونست خیلی بهتر باشه حالا کم کم یاد میگیری
ممنون
جواب سوال 1 روز 23:
یه مدتی بود که فاطمه خانوم پاهاش و زانوهاش درد میکردن کار به جایی رسید که دکتر بهش گفت که نباید از کفشهای پاشنه بلند و… استفاده کنه و فقط کفش طبی بپوشه تا پاهاش اذیت نشه تا زودتر خوب بشه پاهاش اما فاطمه خانوم هم گوشش به این حرفا بدهکار نبود و همون کفشی رو که عاشقش بود و خیلی وقت هم بود میپوشیدش رو از پاهاش در نیاورد که نیاورد، اینجوری شد که دخترش به این فکر افتاد که اون کفشا رو یجوری از بین ببره که مامانش هم متوجه نشه و از دستش ناراحت نباشه، یه روز صبح که از خواب بیدار شد رفت سراغ کفشا و با قیچی یه تیکه از کفش رو پاره کرد تا مامانش فکر کنه که خراب شده و بزاره کنار اونا رو بعدش هم در رو بست و با خوشحالی رفت سر کار تا اینکه عصر برگشت و وقتی که در رو باز کرد دید دوباره اِ یه جفت کفش نو از اون مدل تو خونه جلو در هستش با عجله رفت تو و از مامانش پرسید
مامان؟ کفش نو خریدی بازم؟ چرا دوباره از همون قبلیا گرفتی بازم؟
مامانش جواب داد نه دخترم، صبح که پاشدم کفشا رو بپوشم برم خرید دیدم که یه طرفش پاره شده ورداشتم رفتم به مغازه کیارش ( همونجایی که همه کفشامون رو میخریم از اونجا) گفتم که جریان از چه قراره و…
اونم گفتش که نگران نباشین حاج خانوم و ورداشت از همون مدل یه جفت دیگه بهم داد و گفت که اینا گارانتی تعویض دارن در صورتی که خراب بشن میتونین بیارین و عوضش کنین، خدا خیرش بده خیلی مشتری مداره آقا کیارش،
دختره اخماش تو هم رفت و عصبانی شد و زیر لب گفت میدونم چیکارشون کنم
چند روز گذشت از اون قضیه و دختر فاطمه خانوم هر روز میرفت سراغ کفشا و با چیزی ضربه میزد ولی ایندفعه جون سختتر از قبلیه بودش و هیچیش نمیشد که نمیشد،
آخرش روز چهارشنبهسوری عصرش که از سر کار برمیگشت در خونه رو که باز کرد رفت سراغ کفشا با یه حالت عصبانی برشون داشت و برد سر کوچشون اونجا بچههای محل آتیش روشن کرده بودن و شادی میکردن دختر خانوم کفشا رو پرت کرد توی آتیش انگار خیلی چیز باارزشی به دست آورده بود و از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید برگشت خونه و رفت دنبال کارای خودش،
صبح روز بعدش سراسیمه با زنگ خونه از جاش پرید رفت در رو که باز کرد دید پیک اومده و یه جفت از همون کفشا هم دستش پیک شروع کرد به حرف زدن:
که من از مغازه فلانی اومدم مادرتون اومده بودن گفتن که چه بلایی سر کفشا اومده برای همین یه جفت دیگه براتون فرستادیم
دختر خشمگین شد و کفشا رو از پیک گرفت و در رو محکم به روش بست و پشت به دیوار نشست رو زمین در حالی که دستش رو گذاشته بود رو سرش داد زد مامان؟! بیا این کفشای کیارش بیمه آتش سوزی هم دارن:)))))
جواب سوال 2 روز 23 :
عباس آقا از اونایی بود که همیشه مارک خارجی میپوشید و همه لباساش خارجی بودن به اینم افتخار میکرد و هر جایی مینشست میگفت که جنس ایرانی به درد نمیخوره و فلان و…
این عباس آقای داستان ما کسب و کارش خوب بود و خدا رو شکر درآمدشم خوب بود یه روز که تو مغازش نشسته بود یه مرد مسنی اومد توی مغازش و گفتش:
سلام، حاج آقا اجازه میدین کفشاتون رو واکس بزنم؟
عباس آقا یه نگاهی بهش انداخت چند لحظه ساکت موند و گفت آره، بعدش کفشاش رو از پاهاش درآورد و داد به اون مرد واکسی تا واکس بزنه براش.
مرد واکسی بعد از اینکه شروع کرد به واکس زدن پرسید:
حاج آقا کفشاتون خیلی کفشای خوبین،راضی هستین ازشون؟
عباس آقا جواب داد:
آره خیلی، اینا خارجی و مارک دارن من چند ساله از این کفشا میپوشم و خیلی راضی هستم ازشون
بعد خطاب به اون مرد واکسی گفتش چند ساله اینکارو میکنی(واکس میزنی)؟
مرد مسن واکسی یه آهی کشید و آرام شروع کرد به حرف زدن که من کارم این نیست و الان مجبورم اینکارو بکنم چند سال پیش وضع مادیم خوب بود تو یه کارخونه کفش کار میکردم بعد اشاره کرد به کفشای عباس آقا که تو دستش بود داشت واکس میزدشون و گفتش که این کفشا رو ما تولید میکردیم میفرستادیم ترکیه و اونجا مارک میزدن میفروختن تا اینکه تولید برای صاحب کارخونه سودده نشد و فروشمون کمتر شد برای همین صاحب کارخونه، کارخونه رو بست و رفت که تو کانادا زندگی کنه ما هم که الان…
عباس آقا خیلی شوک زده و ناراحت بود، بعد از اونروز عباس آقا همون آدم قبلی نشد و همیشه سعی میکرد لباسای خودش رو ایرانی بخره تا شاید به سهم خودش کمکی کرده باشه به تولید داخلی…
کیارش یه ماجرایی ما داریم به اسم دختر سرخ پوش یا یه همچین اسمی یه دختری بوده قبل انقلاب که لباس قرمز میپوشیده هرروز میرفته یجا که پسر مورد علاقشو ببینه ولی پسره نمیومده ! حالا مثلا همچین تمی برات قشنگه که یه دختری بوده که مثلا معشوقش گفته فلانجا میبینمت همون کفشا رو بپوش و این هی میرفته بقیه عصبی میشن کفشا رو میخوا خراب کنن ولی مغازه کیارش درست میکرده براشون و اخر دختره معشوقشو توی مغازه کیارش میبینه من اگه جات بودم یه ماجرا با تم اینجوری مینوشتم
تو کلا داستان گوییت خیلی خوبه باس روش کر کنی قشنگ یه کتاب هست 20 کهن الگوی پیرنگ بخونش خیلی جلو میندازه تورو
باشه حتما میخونمش ،مرسی
برای تبلیغ کتاب
زندگی هر روزم شده بود کار، کار، کار.
از فیلمای آبکی و تفریحات تکراری ام نگم. یه روز دوستام کلی اصرار کردن بریم کافه همیشگی و بله گویا تولدم بود. اونجا بود که یه هدیه گرفتم که منو با یه دنیای جدید آشنا کرد، یه کتاب با قلم جدید، داستان جدید و فضای متفاوت تر.
می خوام براتون از بهترین اتفاق زندگیم بگم. من کل عمرم اشتباهی زندگی می کردم؛ با پیش داوری، عجله و جدل با دیگران. من موندم و خانواده ام که با این اخلاق اونام کم کم داشتن می رفتند. یه شب که داشتم تو خیابونا راه می رفتم و از عالم و آدمم شاکی بودم یهو یه کتاب جلوی پام دیدم، می خواستم شوتش کنم کنار اما طرح عجیب و غریبش کنجکاوم کرد برش داشتم و ورقش زدم، حس جدید ی داشتم همونجا کنار پیاده رو نشستم و خوندم و غرق دنیای پیش روم شدم. بعد اون شب تمام کتاباشو خوندم و ازش یاد گرفتم چطور زندگی کنم و با دنیا آشتی کردم. ممنونم ازت
خواهش می کنم کاری نکردم:) کلا این قضیه رو وقتی برای مشتریات میخوای تعریف کنی اینجوری تعریف کن که یه مشتری داشتیم که اینجوری بود و اونجوری بود اینو که خوند اینجوری شد بعد یه چندتا نشونه هم از اون آدم فرضی بده:) بگو میشناسینش دیگه؟؟؟؟ خیلی جواب میده:))
حق با شماست، واقعا نمی دونم چرا از زبون مخاطب گفتم
روز بیست و سه سوال یک : توی شرکت به دنبال ارتقا بودم و هر چی درخواست میدادم موافقت نمیشد، با کمک چند تا از دوستام متوجه شدم که فقط یکی از روسا مخالفت میکنه و جلوی این کار رو میگیره ، یه مدت زیر نظرش گرفتم بعد از یکم بررسی تصمیم گرفتم یه هدیه براش بگیرم و خودمو تو دلش جا کنم ، فقط کافی بود فرصت مناسبش رو پیدا کنم . یه مدت گذشت که تصادفا دیدم توی یه فروشگاه صنایع دستی نزدیک شرکت در حال چونه زدن برای خرید یه چیزیه و بعد از کلی جر و بحث نخرید و اومد بیرون پریدم تو فروشگاه و اون چیزی که میخواست بخررو خریدم و اومدم بیرون . فرداش به بهونه ای رفتم و هدیه ای که گرفته بودم رو رسوندم به مدیرمون و دیدم که خیلی استقبالی نکرد و نصفه از تو جعبش در اورد و گذاشت سر جاش . چند روزی فکرم مشغول این بود که این چه برخوردی بود و … که یه روز تو خیابون دوباره نزدیک شرکت تو اون همون فروشگاه دیدمش و رفتم سمتش تا باهاش صحبت کنم که دیدم این خانم خیلی شبیه مدیرمونه ولی مدیرمون نیست 🙂
سوال دو : مدتی بود با خانومم مشکل داشتم مدام تو خونه دعوا بود یه روز برای اینکه نرم خونه رفتم خیابون گردی تا وقت بگذره و هرچقدر امکانش هست دیرتر برم خونه ، تو خیابونا میچرخیدم و مشکلاتم همینجوری جلو چشمم بود و فقط و فقط به درگیری های ذهنیم فک میکردم و اینکه چقدر مشکلاتم زیاده و خودم رو شکست خورده و بدبخت میدیدم ، در حال قدم زدن یه ویترین توجه من رو به خودش جلب کرد که توش کلی کارهای جذاب و هنری بود کارهای پر از زرق و برق ، مجذوب نقش ها بودم و کم کم مشکلاتم رو فراموش کردم ، یکم فکر کردم و با خودم گفتم توی این اجناس چی هست که من رو از این همه افکار منفی دور کرد . یاد همسرم افتادم و خاطرات خوبمون و اینکه من چقدر با تفکرات منفی و وارد کردن درگیری هام زیبایی هاش رو فراموش کردم . وارد مغازه شدم و بعد از کمی دور زدن یه هدیه زیبا برای همسرم خریدم و به خونه برگشتم از رفتار اخیرم عذرخواهی کردم و هدیه رو بهش دادم ، بعد از اون هروقت که مشکلاتی دارم یه دوری میزنم به اون گالری سر میزنم و یه هدیه کوچک برای خانومم میخرم .
داستان اولت خیلی پایان جالبی داشت:)
ببین من کلا داستان نویس خوبی نیستم چند روز فکر کردم تا یه داستان باحال دربیارم ، یعنی هر جا میرفتم فکرم مشغول این بود. حالا امیدوارم که داستانش واقعا خوب شده باشه:)
روز 23 سوال 1
ما یه مدت کللللی منشی عوض کردیم. اصلا انگار طلسم شده بود هر کی میومد یه مشکلی داشت عوض میشد.
یبار یکی از کارگرهای بداخلاق کارخونه اومد گفت دختر من تازه دبیرستانش تموم شده میشه بیاد برای این شغل. گفتیم نه خب سابقه کار نداره سنش کمه نمیتونه
خلاصه اصرار کرد گفتیم باشه بگو بیاد مصاحبه
فردا صبحش ساعت 8 دیدیم یه دختره با 180 قد و حدودا 190 وزززن، اخما تو هم اومد تو دفتر، گرخیدیممم
بعد مصاحبه قرار شد یک هفته آزمایشی بیاد
رفت پشت میز منشی نشست. همه مبهوت کاراش بودیم اصلا و ریز ریز میخندیدیم
بعد دو ساعت تلفن زنگ خورد با همون اخمش تلفنو برداشت، بنده خدا هول کرده بود، آخرش گفت ببخشید بد حرف زدم آخه همکارام بهم میخندن
ینی ما رفتیم رو هواااااا
دیگه همون شد که موندنی شد
خسته نباشید خب چرا میزنید تو ذوق بچه مردم
جدی گرفتی؟؟؟؟
جواب سوال ۱:کمدی
یک مدت پیش به مهمونی یکی از دوستام دعوت شدم، اونم بعد ورود من شروع کرد به معرفی و از روی لطفی که بهم داشت از کارام تعریف می کرد. هر کدوم از مهمونا یک دلیلی می اوردن، یکی گفت اهل تابلو نیستم، یکی از آقایون گفت نقاشی که به درد من نمی خوره، یکی دیگشون خاص پسند بود و گفت مطمئنا به درد منم نمی خوره و پسندم نمیشه.منم شروع کردم به حمایت از کارام، مهم نبود که بخرن ولی از این که حداقل این زحمتو ندادن که نگاهی به عکسای طرحام بندازن ناراحت شده بودم. طرح سینی های سرومو به یکی از آقایون که اظهارنظر کرده بود نشون دادم، این پیشنهادو دادم که برای پرسنل شرکتش می تونه سفارش بده و لوگوی شرکت حک بشه، یا به جای تقویم یا سررسید سال جدید از تقویمای من سفارش بده، هم یک کار متفاوته و هم حمایت از کسب و کاراست .منتظر جواب نشدم، رفتم سمت یکی از خانما که مدیر مدرسه بود. قرار بود تو مدارس یک بازارچه ای برگزار بشه از کارهای خود بچه ها و به بهترین بازارچه، هدیه ای داده بشه و اون مدرسه به عنوان خلاق ترین مدرسه معرفی بشه.منم پیشنهاد دادم که به بچه ها می تونم کارهای جذاب و ساده یاد بدم، طوری که اون مدرسه بین مدارسی که رقابت دارن حرف اول رو بزنه.ایده هامو بهشون گفتم و بلاخره مجاب شدن و از فرداش رفتم مدرسه و آموزش رو شروع کردم. به اون خانم خاص پسندم، ظروف هفت سینی که با رنگ سال و ورق طلا کار کرده بودم رو نشون دادم، بعد یکم صحبت در مورد رنگا و ضدآب بودنشون و…خوشش اومد و ازم خواست یک ست به دستس برسونم، خلاصه سعی کردم بهشون یادآور بشم که خیلی از کسب و کارا ارزش یک نگاه کردن رو دارن.بعد مهمونی، به دوستم گفتم:مهمونی بعدیت کی هستش؟
منم دعوت کن همونی بعدی کلا یا من بازی با بازی خراب:)
سوال اول روز بیست سوم
روزای اول که شروع کردیم به تولید محتوا و جلو دوربین رفتن یه سری جنس گرفتیم از این تی وی شاپی های که ماهواره تبلیغ میکنه یکی از یکی داغون تر آقا ویدیو اولو گرفتیم با غرور رفتیم برای تدوین شاید باورت نشه محصول فکنم آسان نوش بود کارش چی بود میبستی سر نوشابه نوشابه رو برعکس میکردی نوشابه شیر دار میشد ولی خننده داریش محصول نیست خنده داریش اونجاس که ما ۴۵ دقیقه درمورد این محصول توضیح داده بودیم چه فازی بود خدایی حالا کی می خواد اینو تدوین کنه راستشو بخوای اخرم هیچوقت اون ویدیو رو آپلود نکردیم ولی تجربه خوبی بود
سوال دوم روز ۲۳
خیلیا میپرسن شریکت چرا رفت چرا جدا شدید خب یه موقع های هرکاری میکنی جور درنمیاد فاز آدما میتونه با هم فرق کنه هدف هاشون و سبک زندگی هاشون ولی خب به هر دلیلی من با انگیزی کاری که کردم رو ادامه میدم برای همه شما فالورهای که زحمت کشیدید و وقت گذاشتید که ما به اینجا برسیم چه با اون چه بدون اون ما با هم میترکونیم و فقط از شما انرژی میگیرم برای اینکار
جدی فک نمیکردم اینقدر سختی کشیده باشی و خیلی بنظرم برعکسش میومدی همیشه!
سؤال 2 روز بیست و سوم:
تراژدی
ترنم و سپهر عاشق سفر و طبیعت بودن، این زوج خوشبخت برای هر مناسبتی و به جای هر هدیه ای میرفتن طبیعت گردی. سپهر برای اینکه راحت باشه همیشه تو سفرها کمپ میکرد و غذا رو هم دوتایی اماده میکردن. یه شب که توی جنگل کمپ کرده بودن، یه حیوون وحشی بهشون حمله کرد و چادرشونو درید، اما خیلی شانس آوردن که گوشتی که برای غذا اورده بودن همراهشون بود و اونو انداختن جلوش و از خودشون دورش کردن، بعد هم سپهر با یه شلیک هوایی اونو ترسوند و دورش کرد. اون شب تا صبح از ترس مثل بید به خودشون لرزیدن و تو ماشین بیدار بودن مبادا گرگ دوباره بهشون حمله کنه. طرفای صبح بود که خوابشون برد و تا نزدیکی ظهر خواب بودن تا اینکه با صدای وحشتناکی از خواب بیدار شدن، بله صدای دونه های تگرگ بود که به شیشه ماشین میخورد. وقتی به دور و برشون نگاه کردن دیدن که بارون شدیدی اومده و تمام وسایلی که شب پیش بیرون مونده بود خیس شده، چادرشونم هم که پاره شده بود و تمام مواد غذایی هم خیس شده بودن و قابل استفاده نبودن.
ترنم تو وضعیت اسف باری که داشتن فقط گریه میکرد، سپهر پیاده شد و هر چیزایی که میشد ازش استفاده کرد رو برداشت و به ترنم گفت که به روستایی که نزدیکی جنگل بود میرن و اونجا هم چیزی برای خوردن پیدا میکنن و هم جایی رو که شب بمونن. به راه افتادن ولی کمی که رفتن با یه فاجعه رو برو شدن، آب رودخونه بالا اومده بود و نمی تونستن ازش رد بشن. ناچار بودن همونجا بمونن تا وقتی آب دوباره بره پایین، چون تنها راه رسیدن به اون روستا عبور از همین رودخونه بود. مدتی گذشت خوشبختانه بارون بند اومده بود و کم کم اب رودخونه داشت پایین تر میرفت اما خورشید هم داشت غروب میکرد. اونا واقعا ترسیده بودن دیگه شب شده بود و ترس گرسنگی بهشون غلبه کرد. بالاخره سپهر تصمیم گرفت از رودخونه رد بشه اما تا وسطش که رفتن ماشین تو گل و لای گیر کرد. اونا هیچ چاره ای نداشتن جز اینکه ماشین رو بیارن بیرون. ترنم پشت فرمون بود و سپهر هل میداد. نهایتا بعد از چند ساعت تونستن ماشین رو در بیارن. به راهشون ادامه دادن تا اینکه به روستا رسیدن. نمی دونستن کجا برن و چیکار کنن. نیمه های شب بود. بعد از اینکه گشتی تو روستا زدن یه مردی رو دیدن که داشت با بیلی به دست از کوچه رد میشد. سپهر رفت جلو و شرایطشون رو بهش گفت و ازش کمک خواست، مرد گفت که مشکلی براش پیش اومده و باید هر چه زودتر خودشو به زمین مزروعیش برسونه، اما ادرسی رو بهشون داد و گفت اونجا هم میتونن استراحت کنن و هم غذایی برای خوردن هست، ترنم و سپهر خیلی زود راه افتادن و ادرس موردنظر رو پیدا کردن. خیلییی جالب بود، لحظاتی با بهت به خونه پیش روشون نگاه کردن. یک معماری سنتی و شگفت انگیز
اونجا یه اقامتگاه بومگردی بود. سپهر بی درنگ به در کوبید، بعد از چند دقیقه صدای مردی اومد، درو باز کرد. سپهر سلام کرد و ازش خواست که جایی برای خواب بهشون بده، اما مرد صاحب خونه گفت که تمام اتاق ها پر هستن و جایی ندارن. سپهر اتفاقاتی که از شب قبل تا اون موقع رخ داده بودن رو براش تعریف کرد، مرد صاحبخونه بهشون گفت نگران نباشن. اتاق خودشون رو به اونها داد و خودش به خونه یکی از بستگان رفت. برای شام هم از غذایی که از شام باقی مونده بود براشون اورد. سپهر و ترنم بعد از 24 ساعت طاقت فرسا و پر استرس به یه جای امن رسیده بودن و اون شب رو با ارامش خوابیدن.
صبح روز بعد وقتی تو فضای زیبا و دلنشین اون خونه سنتی از خواب بیدار شدن، چند دقیقه ای طول کشید تا یادشون بیاد چی بهشون گذشته، اونا به حیاط رفتن و بیشتر از قبل محو تماشای زیبایی های اون خونه بودن. که با صدای خانمی به خودشون اومدن. گویا خانم صاحب خونه بود و براشون صبحانه اورده بود. سپهر و ترنم مشغول خوردن صبحانه شدن و بعد برای تشکر پیش صاحبخونه رفتن، ازش به خاطر لطف بزرگی که بهشون کرده بود تشکر کردن، صاحب خونه بهشون گفت که هر وقت خواستن میتونن به اونجا بیان و مهمونشون باشن. و با خنده گفت البته به شرطی که اتاق خالی داشته باشیم. سپهر با تعجب پرسید مگه همیشه اتاقای شما پر هستن؟ مردم چطور از بودن این خونه تو روستایی وسط جنگل اطلاع دارن؟ مرد صاحبخونه ادرس یه سایت رو به سپهر داد و گفت از وقتی تو این سایت ثبت نام کرده همیشه مهمونای زیادی اتاقای اقامتگاه رو رزرو میکنن و کار و کاسبیش به خوبی پیش میره. سپهر نگاهی به اسم سایت انداخت.
یواسپیس، پلتفرم رزرو اقامتگاه های بومگردی
و بعد به سمت خونه به راه افتادن.
تمام طول مسیر درباره سفر بعدی صحبت میکردن و تصمیمی که گرفته بودن. اونا تصمیم داشتن از اون به بعد همیشه قبل از سفر، اقامتگاه بومگردی موردنظرشونو از سایت یواسپیس رزرو کنن. و با خیالی راحت هم از طبیعت و هم از یه اقامت دلنشین به سبک قدیم لذت ببرن.
این قرار بود کمدی باشه و جواب سوال اول
ولی خیلی یهویی شد تراژدی
چون خیلی طولانیه دیگه کمدی رو نمی نویسم
نخیرم قبلی خیلی خوب بود اینم باس بنویسی
:-\
سعی خودمو میکنم
یعنی دوساعته دارم میخندم خیلی جالب وصل کردی اولش اصلا حواسم نبود به بومگردی
خب پس کمدی هم هست….
سوال اول روز بیست و سوم-گیمیفیکیشن در کسب و کار
تازه چشماش گرم شده بود و چرت بعد از ناهار میزد که گوشیش زنگ خورد.مینا بود با یه جیغ بنفش گفت میدونی چی شده؟! ملیکا شوهر کرده …من که گیج خواب بودم یهو چشام گرد شد ملیکاااااا؟
کی ؟کجا؟….چی بپوشم …مینا سریع گفت من که باهات نمیام خرید.شاکی شدم و گفتم کی خواست تو بیای؟حالا کی؟ چقدر وقت دارم؟.مینا گفت تو بگو یکسال لباسی که تو میخوای و اندازت باشه تو بازار نیست خیلی خوش هیکلی..سلیقتم سخته…حرفای مینا مثل مته توی مخم بود .همیشه بهش حسودیم میشد بخاطر اندام خوبش هر لباسی دلش میخواست میخرید اما من همیشه چند برابرش خرج میکردم آخرشم مثل کدو حلوایی میشدم.گفتم من نمیام عروسی و گوشیو قطع کردم.اینو به مینا گفتم تا بیخیال چرت و پرت گوییاش بشه اما از فردا دوباره شروع کردم به گرفتن رژیمای من درآوردی خودم.هر روز عصبی تر و ناامیدتر میشدم.معده ام داغون شده بود تازه سه هفته بود که داشتم اینکارو میکردم ولی دیگه گرسنگی و ضعف اعصابم نمیذاشت بخوابم.کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که واقعا بیخیال عروسی ملیکا و خوشگذرونی بشم که توی یه کانال تلگرامی چند تا ویدیو دیدم که یه عده آدم میشنن یه فیلم میبینن و آخرش چند تا جمله جادویی میگن هر چه تعداد دفعات بیشتر و با تمرکز بیشتری اینکارو میکردن موفق تر بودن..مگه میشد من اینهمه ورزش کردم و رژیم گرفتم بعد اینا نشستن روی مبل و لاغر میشن اونم با ذکر گفتن و تمرکز…اما راه دیگه ای برام باقی نمونده بود پس شروع کردم کاراشونو تکرار کردن بعد یک ماه رفتم رو وزنه من دو کیلو کم کرده بودم.تو پوست خودم نمیگنجیدم …اگه دلتون میخواد بدونید چه ذکری همچین اثری داره ما رو فالو کنید.
دوس پسرت ولت کرده؟ما اینجا ذکر میگیم برمیگرده ؟ذکری 1 تومن اگر مارو فالو کنی:)))
جواب میدها
سوال دوم روز بیست و سوم-گیمیفیکیشن در کسب و کار
این قشنگترین و با شکوه ترین اتفاق زندگیش بود.اتفاقی که شده بود رویای هر شبش.هر شب خودشو توی بزرگترین و معروفترین نمایشگاه کفش میدید در حالی که غرفش پر بود از عکس شخصیتهای معروف و مهم هنری،سیاسی و اقتصادی…که کفشای برند کیارشو پوشیدن و اون مدام با خبرنگارا و سلبریتیا عکس و فیلم میگرفت.یکسالی بود که شروع کرده بود به تولید کفش.رویای تولید کفش با استاندارد جهانی از وقتی فیلم فارست گامپو دیده بود داشت.دیالوگ معروف تام هنکس که میگفت “مادرم میگه آدما رو از روی کفشاشون باید شناخت”دلش میخواست کفشی تولید کنه که مثل “عطر بیژن”توی دنیا صدا کنه و حرفی توی دنیای مد و فشن داشته باشه.برای اینکه بفهمه مسیری که به تحقق این رویا کمک میکنه چیه ..شروع کرد به خوندن زندگی نامه آدمای موفق تو حوزه کفش و حوزه های مرتبطش…با کلی آدم حرف زد و مشورت گرفت.طراحی یاد گرفت و یه مجموعه طرح اولیه زد..رفت سراغ روانشناسی رنگ و شخصیت شناسی خلاصه دو سالی در حالی سبک و سنگین کردن کار بود اما یه مشکل بزرگنمیداشت کارشو شروع کنه…یه صدایی توی گوشش میگفت “بچسب به همین کار کارمندی مگه تو قماربازی که ریسک میکنی …آخرش همه پولاتو به در میدی….”
نمیدونست این صدای درونی چیه و چرا هر وقت که میخواد جدی شروع کنه یا سنگ جلوی پاش میندازن یا خودش بهونه میاره…تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستاش پیش مشاور رفت و بهش گفت که این “ترس از شکسته”که نمیزاره رویاشو دنبال کنه برای همین توصیه کرد شروع کنه.با شک و تردید شروع کرد ولی مدام همون صدا بود برای همین خیلی زود همین اتفاق افتاد .چند بار هزینه های زیاد و بی حسابی کرد و شکست خورد.دوباره پیش مشاور رفت با این ادعا که آقا من شروع کردم و شکستم خوردم اما این رویا که حالا کابوس شده بود دست از سرم بر نمیداره.مشاور بهش کمک کرد و فهموند که خودش با رفتارش باعث این اتفاق شده و اگه باورش،افکار و روشاشو تغییر نده هیچ وقت به آرزوش نمیرسه.مشاور بهش گفت که با یه سرمایه گذاری کوچیک شروع کنه تا اگه شکست خورد زیاد متضرر نشه.بارها شکست خورد ولی هر بار دلایل شکستشو بررسی میکرد و دفعه بعد سعی میکرد اون روشو انجام نده.روی مدیریت مالی کار کرد.پیش افراد موفق مشاوره گرفت و اصول عملی موفقیتو توی کار فهمید.حالا یکساله که کارخانه کیارش بدون ضرر و با حاشیه سود بالا مشغوله…اون رویا هنوز هست ولی پررنگتر شده و این یعنی کفش کیارش به عنوان یک کفش تولید ایران با استانداردهای جهانی خیلی زود توی دنیا حرفایی برای گفتن داره
من این داستان رو خیلی بیشتر دوس داشتم افرین نمیای نمیای وقتی میای قشنگ دوپینگ میکنی و میای :))
من خیلی تو مدرسه شیطون بودم معلم شیمیمون اول که اومده بود و نمیشناختم با وجود اینکه نمره اول کلاسو توی کوییزای هر جلسه میگرفتم همش میگفت تو تقلب میکنی نمیدونم چرا گفتی دوپینگ میکنی یاد اون افتادم
جالبه وقتی فروغ تو مدرسه انشا مینوشته و میخونده معلمش اینو میزده که فک کردی من اینقدر احمقم که فک کنم اینا رو خودت نوشتی!
سوال 1 روز 23 :
کمدی :
مدتی بود تو فکر بودم که یه استارتاپ تو حوزه بیمه بزنم .
یه فکرایی به ذهنم میرسید و میرفتم تحقیق میکردم میدیدم زرشک !
عین این استارتاپو زدن که ما خبر نداریم .
یه چندباری هم ایده هایی به ذهنم رسید که نمونه ایرانیش نبود ولی خارجیش بود .
خب من زیاد زبانم خوب نیست و نمیتونستم متوجه شم اینا چیکارا کردن چیکارا نکردن .
اصن موفق بودن یا نبودن .
چجوری بومی سازیش کنم .
یه روز که تو اینستا برا خودم میچرخیدم یهو دیدم تو اکسپلورر اینستام یه پیجی اومده بود بالا که درباره اینشورتک بود .
این کلا هرچی استارتاپ ایرانی و خارجی هست رو خیلی خوب با فیلم و عکس معرفی کرده بود .
حالا خیلی راحت میتونستم مقایسه کنم و تصمیم بگیرم که چیکار کنم.
سوال 2 روز 23 :
سفر و بازگشت :
آقا ما داستان زدن این پیجو که قبلا گفتیم که برای یه نمره ی ناقابل بود که ما رو از افتادن اون درس نجات داد .
حالا بعدش من و هم تیمیم که با هم پیجو اداره میکنیم تصمیم گرفتیم این رو نه تنها موضوع پایان نامه مون برداریم بلکه استارتاپی هم بزنیم .
مثال اون یارو که دکمه پیدا میکنه و براش مانتو میدوزه !
خلاصه ما رفتیم تو کار استارتاپ و هر روز جلسه با مدیرای شرکتای بیمه و اساتید و صحبت و مشورت با آدمای مختلف .
تا اینکه دیدیم یه بخش بزرگی از کار ما برمیگرده به زیرساخت فرهنگی ای که لازمه برای پذیرش این استارتاپ و ایده .
برگشتیم و همزمان با پیش بردن کارمون ، رو زمینه های فرهنگی و آموزشیش هم کار میکنیم جوری که مردم هم دوس داشته باشن و براشون جذاب باشه .
بازکشت قهرمانانه مهدیه خانم و کسب مدال کشوری در رشته هلو لپ لپ رو تبریک میگم:)
منم قصه سایت زدنم شبیه هست یعنی منم اول یه دکمه پیدا کردم بعدش براش لباس دوختم
سوال 1 روز 23: نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار رو به روم… چرا من هرکاری میکنم بد شانسی میارم؟
میرم سرکار، شرکت ورشکست میشه…طلا میخرم، فرداش قیمتش روز به روز و با شیب تند میاد پایین… ایده خفن میدم برای کار دو روز بعد میبینم همه اون ایده رو دارن اجرا میکنن و کارشونم گرفته اما فقط برای من جواب نمیده… اصلا من هیچ کاری نمیتونم کنم اه!
یهو یه چراغ تو ذهنم روشن شد… رفتم تو دیوار آگهی دادم: آیا از پیشرفت رقیبان خود رنج میبرید؟ آیا افزایش قیمت طلا و دلار باعث ناراحتیتان میشود؟ آیا میخواهید سهام مورد علاقه تان سقوط کند و بعد از خرید شما به حالت قبل برگردد؟ با ما تماس بگیرید.
بسیار جذاب بود آفرین
سوال اول روز بیست و سوم:
خسته و بی حوصله نشسته بودم و به کفشایی که دیروز از یه کفش فروشی به اسم کفش کیارش خریده بودم فکر میکردم. وقتی داشتم پولشونو حساب میکردم فروشنده با خنده گفت کفشای این مغازه جادویین! هروقت حس کردی حال بیرون رفتن نداری کافیه اینارو بپوشی. از حرفش خندم گرفت. مردم واسه جذب مشتری چه حرفا ک نمیزنن..
با حالت مسخره رفتم کفشارو بپوشم و به حرف فروشنده بخندم. پوشیدن کفشا همانا و پر انرژی شدن من همانا… بنظرم که تلقین حرفای فروشنده بود. ولی من اون روز رو کامل در حال پیاده روی و گشت و گذار از این پاساژ به اون پاساژ بودم و خرید میکردم. وقتی اومدم خونه فهمیدم کفشا درسته که ادمو پر انرژی میکنن ولی در عوض جیب ادمو هم خالی میکنن!
راستش نویسندگی من خیلی ضعیفه. حتی داستانی که واسه سوال اول نوشتمم راضی کننده نیس. واسه همین عذر منو واسه سوال دوم قبول کن لطفا:)
درود بر شما خیلی جالب بود. ممنونم از علیرضا شیروانی عزیز به خاطر این مطلب
سلامت باشی