برای تقویت مهارتهای گیمیفیکیشن و اینکه بفهمیم چطور مثل یک طراح گیمیفیکیشن(اگر هنوز نمی دانید گیمیفیکیشن چیست کلیک کنید) بازی کنیم به سالها پیش برگردیم وقتی سهراب سپهری در شعری ماند گار گفت:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم
مفهوم این شعر زیبا شاید در ادبیات و زندگی درست باشد اما اگر میخواهید طراح گیمیفیکیشن باشید به هیچ وجه اینگونه نیست! اگر میخواهید طراح گیمیفیکیشن باشید، نباید بین لذت بردن از بازی و تجزیه و تحلیل آن، تنها یکی را انتخاب کنید. بلکه باید هر دو کار را همزمان انجام دهید. شما باید بازی کنید، از آن لذت ببرید و همزمان آنها را بررسی کنید.
چگونه هم بازی کنیم هم تحلیل کنیم؟
شاید در ابتدا این کار سخت بنظر برسد اما این کار غیر ممکن نیست. در ادامه برخی از روشهای انجام این کار را شرح میدهیم:
1)بازی های رومیزی را فراموش نکنید.
گر میخواهید طراح گیمیفیکیشن باشید، بازی های کامپیوتری را در ابتدا فراموش کنید و تا میتوانید بازی رومیزی را امتحان کنید از آنها لذت ببرید و پی ببرید که چگونه این بازیها باعث بروز احساسات می شوند. معمولا این بازیها ،بازیهای آسانی هستند و وقتی بازی میکنید، میتوانید به سرعت به ذهن طراح بازی پی ببرید
بازیهای رومیزی در مقایسه با بازیهای کامپیوتری آنقدر پیچیده نیستند که به راحتی جزئیات طراحی آنها را فراموش کنید و آنقدر هم ساده نیستند که به راحتی بتوانید یک بازی خوب طراحی کنید. یک جنبهی اساسی در بازیهای رومیزی این است که: شما با افراد معمولی بازی میکنید و تمامی احساسات آنها را میبینید. آنها ممکن است بعد از پیروزی بپرند ،گریه کنند و شما احساسات غیر سانسور شدهی بازیکنان را برخلاف بازیهای کامپیوتری میبینید شما می توانید به راحتی 4 فاز یک بازی را در بازیهای رومیزی ببینید و درس بگیرید.
2) تجربه خود را تکرار کنید.
اگر میخواهید طراح گیمیفیکیشن باشید، مهمترین تمرین این است که هر یک از جزئیات کوچک بازی را درک کنید. برای مثال مکانیکهای بازی که انجام میدهید چیست؟ عکسالعمل بازیکنان نسبت به مکانیکهای بازی چگونه است؟ چند بار دیگر بازیکنان تمایل دارند که بعد از اولین تجربهی بازی خود، مجددا بازی کنند؟ برای اینکه اطلاعات بیشتری کسب کنید، لازم است که با افراد مختلف و در زمانهای مختلف بازی کنید. تنوع کلید اساسی است.
3) بازی های بد را با همبازی های خوب بازی کنید.
بسیار طبیعی است که حتی شما به عنوان طراح گیمیفیکیشن برخی از ژانرهای بازی را نسبت به دیگران ترجیح دهید. برای مثال من بازیهای شمشیری را نسبت به اسلحه ترجیح می دهم. اما اگر شما بازیهایی را که دوست ندارید بازی کنید، قادر خواهید بود که درک بیشتری از طراحی این بازیها داشته باشید و علت علاقهمندی دیگران به این گونه بازیها را درک کنید.
یک ضرب المثل قدیمی میگوید: “ما بازی خوب و بد نداریم همبازی خوب و بد داریم.” به یاد داشته باشید که گاهی همبازی شما مهم تر از مکانیک و ساختار بازی هستند و باعث میشوند که شما از یک بازی بد هم لذت ببرید. بازیهای بد را با هم بازیهای خوب بازی کنید و سعی کنید که به قوانین بازی، قواعد جدیدی اضافه کنید. سپس بازیهای جذاب و مهیج را با همبازیهای بد تجربه کنید! شما متوجه خواهید شد که همبازی نقش مهمی در تجربه بازیکنان از بازی دارند
حال باید بازیهای متفاوتی بکنیم به عنوان مثال بازی سودوکو را در نظر بگیرید. چطور مثل یک طراحی گیمیفیکیشن باید این بازی را انجام دهیم؟ اگر بخواهیم بازی کلش رویال را بازی کنیم چطور؟ تحلیل این دو بازی را در لینکهای مشخص شده ببینید. مونوپولی، بازیهای کلاسی هم از دیگر مطالب مهمی است که باید بلد باشید.
38 پاسخ
پاسخ سوال اول روز بیست و یکم از دوره گیمفیکیشن در کسب و کار:
و اما داستان ما…
یه دختری بود که اتاقش طبقه دوم خونشون بود بعد این هر وقت میخواست درس بخونه مینشست لب پنجره یا بیشتر اوقات تو قاب پنجره مینشست… این دختره از یه خانواده مذهبی بود که قواعد و مقررات خاص خودشون و داشتن .. سالها گذشت و دختر بزرگ شد ولی عادت بچگی نشستن تو قاب پنجره رو ترک نکرد .. از قضای روزگار صاحبخونه خونه روبرویی شون خدابیامرز شد و بچه هاش چون خونه بزرگ بود هر اتاقی رو سوییت کردن و اجاره میدادن ، (آقا دختر قصه مون یه ذره هم سرتق بود ) و این دختره سختش بود نشینه تو قاب پنجره و درس بخونه این مستاجرها هم با صحبت کردن اون پنجره که مشرف به اتاق دختر بود و باز نمیکردن تااااا یه روز یه پسر دانشجو که اهل شیرازِ دلنواز بود اومد و اون سوئیت و اجاره کرد آقا سرتون و درد نیارم این طفلی هم اولا به حرف گوش داد و پنجره و بار نکرد تا یه روز دختر دید این پسرک با چه وقاحتی نه تنها پنجره رو باز کرده بلکه وایساده کنارش داره گیتار میزنه . دختره بخشیدش و هیچی نگفت ولی خب این موضوع تکرار شد و هر بار همراه گیتار زدن زُل زدن هم دخترمون و آزار میداد و دختر که حریم زندگیش غضب شده ، ببخشید گلاب به روتون _دختره ی فضول رفت و به باباش گفت این میاد همش از این قرتی بازیا درمیاره و … باباشم چشم تون روز بد نبینه اومد اول که هر چی از دهان مبارکشان خارج میشد نثار جوانک شیرازی کردن و وقتی موضوع تکرار شد پدر دختر خانم از همسایه خواستن که عذر کاکوی شیرازی و بخوان و طفلک از اونجا رفت … حدودا چند وقت بعدش دخترمون داشت به زور با یکی از اقوام پدرش ازدواج میکرد که تو همون روزا زن همسایه رو اتفاقی دید و سر صحبت رسید به جایی که به دختر گفت: راسی محمد چیزی بِهت نگفت؟ با مامانت صحبت کرد ؟؟ دختره گفت محمددد؟ والو ما محمد نمی شناسیم!!! بعد زن همساده تعریف کرد که … زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم… و از اون موقع دختر قصه مون تصمیم کبری گرفت که دیگه تو هیچ کاری فضولی نکنه :))
پ. ن ۱: لازم به ذکر است قصه فوق واقعیت ندارد و همه اش منشعب از ذهن بیمار نویسنده است ، همچنین هرگونه خیال بد در مورد اینجانب پیگرد قانونی دارد…
پ ن۲ : انقدر سخت و سفت نباشید که ملت بترسن باهاتون حرف بزنن. آهَسته، آرام، به کجا چُنین شَتابان!!!
والاااا
سال ۲: آخ مااا هی باس از فروشگاه اقا کیارش مایه بزاریم ، بهرحال ببخشید .. ایشالله کسب و کار خودمون جبران کنن 🙂
_ زندگی ساده ای داشتیم هیچ وقت حسرت چیزی و به دل نداشتیم ولی خب تو زندگیمون رفاه تقریبا نبود …
چند وقت بود که کتونی های فوتبالم پاره شده بودن و نمیتونستم باهاشون خوب بدوم و من هی به بابام می گفتم و بابا امروز و فردا میکرد؛
ما یه دایی داشتیم که خارج زندگی میکرد و بعد ۵ سال قرار بود برگرده وقتی تلفنی باهام صحبت کرد گفت چی دوست داری برات بیارم و من همینطوری گفتم یه جفت کتونی اما همزمان مادرم هم یه نیشگون و هم گوشی تلفن و ازم گرفت که دیگه ما رفتیم گریه کردن و قضیه یادمون رفت … سه روز بعد که دایی جان تشریف آوردن، از بلاد کفر یه عدد رانینگ شوز با یه مارک خاک بر سری معروف برام اورده بود و من از ذوق هم میخواستم بپوشمش و هم با تمام بچگیم می فهمیدم دوستانم شاید هرگز نتونن چنین کفشی بپوشن خب من عصر میخواستم برم فوتبال و باید یه فکری میکردم .. برداشتم با هزار مکافات کفش رو خاکی و کثیف کردم که برق نو بودن نداشته باشه و عصر پوشیدمش شب که به خونه برگشتم مامانم با دیدن کفش ها کلی بهم ریز و درشت گفت… و من خوابیدم اما صبح که بیدار شدم دیدم عع کفشِ مث دیروز نو شده و اثری از کثیفی روش نیست خب من دوباره همون کارهای دیروز و با قوت بیشتر انجام دادم و کفش کثیف شد …
شب بعد فوتبال که برگشتم بازم مورد عنایت مادر جان قرار گرفتم و دوباره صبح با کمال تعجب دیدم کفش مث روز اول نو هست و من اینبار با یه همت مضاعف به کثیف کردن کفش پرداختم انگار که کفش جادویی بود و از کثیفی خوشش نمیومد… تا بالاخره متوجه شدم مامان هر شب کفش ها رو میندازه تو ماشین لباس شویی و بدون هیچ آسیبی مث روز اولش نو میشن .. اقا این بود که من تصمیم گرفتم یه کفش بسازم که مرگ نداشته باشه حتی اگه تا ۱۴۰۰ با روحانی باشه ؛)
( به این میگن اقتصاد مقاومتی:))
واووووووووووووووووووووووووووو
سوال ۲ روز ۲۱
یه چند تا دوست که از زمان دبیرستان با هم دیگه دوست بودن دنبال یه تفریحی میگشتن که هم هیجان داشته باشه و هم چالش ذهنی، بعد یه مدت با اسکیپ روم آشنا شدن. اولش خیلی با شوق و ذوق چند تا اسکیپ روم رو امتحان کردن ولی حس میکردن یه چیزی تو این اسکیپ روما کمه و اون چیز ( داستان پردازی ) بود. تقریبا همه اسکیپ روم هایی که اونا امتحان کردن یه داستان یا سناریو کلیشه ای یه خطی داشتن که فقط برای تم کار بود، پس اونا تصمیم گرفتن اسکیپ روم خودشونو بسازن و روز ها روی نوشتن داستان وقت صرف کردن تا اونو تکمیل کردن. برخلاف بقیه اسکیپ روم ها که اول معما ها رو طراحی میکنن و بعد سناریو رو روی معما ها قرار میدن، گروه داستان ما اول داستان رو نوشتن و بعد معما هارو توی داستان قرار دادن تا به داستان صدمه ای وارد نشه. در نهایت هم اون چند تا جوون موفق شدن یه جایی رو برای ساخت اسکیپ رومشون پیدا کنن و الان هم در مراحل نهایی ساخت اتاق هستن.
احسنت به شما
روز 21, سوال1:
من پدرم تهران زندگی میکرده و مادرم یزد, پدر و مادرم, پسرعمه و دختر دایی بودن, بعد پدر ما میاد با مادرمون ازدواج میکنه از تهران نقل مکان میکنه میاد یزد زندگی میکنه, در دی ماه 79 یه دوقلو در شهر یزد بدنیا میاد که یکی از این قل ها منم, شاهزاده قصه روز ها میگذره تا این پسرک به سن 13 سالگی میرسه و با هزار مکافات یه گوشی میگیره و وارد دنیای مجازی میشه, فعالیت خودشو از اول در بازی کلش اف کلنز شروع میکنه و بعد از 2 سال بازی مستمر از دور کلش بازا کناره گیری میکنه و وارد تلگرام میشه دقیقا 5 سال پیش, طی 1 سالی که داخل تلگرام میچرخیده کارایی از جمله ساخت سه تا ربات تلگرامی مختلف و چند تا کانال و ادمین شدن داخل گروه ها و زدن گروه واسه خودش و در نهایت حذف همشون انجام میده, بعد از 1 سال تلگرام با زور اطرافیان وارد اینستاگرام میشه و اول در زمینه پیج شخصی خودش واسه رو کم.کنی در یه هفته پیجشو میاره پنج کا (هوش مصنوعی نبود اون موقع) و کم کم به فعالیت و کسب و کار داخل اینستاگرام علاقمند میشه و شروع میکنه دوره های مختلف رو داخل اینستا میگذرونه و چندین پیج مختلف میزنه و شکست میخوره تا بالاخره بعد از 4 سال فعالیت داخل اینستاگرام تصمیم میگیره که علاقه خودش رو بصورت حرفه ای یاد بگیره و بعد از 6 ماه پیج اینستاگرامشو میزنه و هم اکنون یه پیج ادیت عکس و اموزش فتوشاپ داخل اینستاگرام داره
البته ناگفته نماند که برادر دوقلوش هم با او هم نظر هست و پا به پاش پیش میاد و باهم یه هدف مشترک دارند و قصد مهاجرت از یزد به تهران دارند که بعد از مخالفت های فراوان خانواده الان اوکی شدن و تنها مشکلشون تامین خرج و مخارج هست
سوال 2 هم شد قسمت پایانی جواب سوال 1
حالا یه پیج پر درامد داشته باش ببین نتیجشو کلا پدرمادر تا نبین کارت نتیجه مالی داری فک میکنن داری خاک بازی میکنی!
من برادرم معماری میخوند مشهد خودم نزم افزار تهران! بعد همیشه پدرمادرم میگفتن بیا انصراف بده برو وردست داداشت کار کن!مام بش میگیم هواتو داشته باشه! کلا بچه آخرم باشی که خیلیییی سخت جدی گرفته میشی
جواب سوال 1 روز 21:
منم مثه خیلی از پسرای دیگه برای اینکه به خدمت سربازی نرم رفتم دانشگاه رشتم حسابداری بود گفتم باشه میخونم مثه خیلی از آدمای دیگه یه کار پیدا میکنم سرمو میندازم پایین میرم کار میکنم( داشتم خودم رو قانع میکردم که به خدمت سربازی نرم) ولی تنها کاری که نکردم تا الان کار کردن تو رشتهی خودم بوده و من مدام از این شاخه به اون شاخه و از اون شاخه به این شاخه پریدم و در آخرم نه حسابدار شدم و نه خدمت رفتم♂️
جواب سوال 2 روز 21 :
علی تنها فرزند پسر خانواده و البته بزرگترین اونها هم بود، پدر علی چند وقتی میشد که به خاطر مریضی که داشت نمیتونست کاری بکنه و به همین خاطر خانوادشون درآمدی نداشتن اون روزها علی هم برای اینکه اتفاقی برای پدرش نیفته و همچنین بتونه کمکی به خونوادش بکنه تصمیم گرفت که در اون سن کم (حدودا ۱۲ ساله) درس و مدرسه را کنار بزاره وبره سر کار،
چند سال پیش کفاشای ماهر زمان خودش کار کرد تا اینکه در سن کم و حدودا ۲۰ سالگی اولین کارگاه تولید کفش خودش رو تونست راه بندازه،و با تکیه به تولید کفشهای با کیفیت و با دوام کارش رونق گرفت و درآمد خوبی دستش رو گرفت، همه چیز داشت خوب پیش میرفت که علی تصمیم گرفت بره به کشور ایتالیا و اونجا کار بکنه بنابراین او و دوستش جمع کردن و رفتن به ایتالیا بعد از اینکه رسید به ایتالیاچند جایی برای کار پیدا کردن سر زد تا اینکه یکی از کارخونههای تولید کفش از مهارتی که داشت خوشش اومد و اونو استخدام کرد تا علی موندنی بشه در ایتالیا، همه چی اوایل خیلی خوب داشت پیش میرفت اما در ظاهر ولی در واقعیت علی نتونست خودش رو با فرهنگ و زبان و …. تطبیق بده و دوباره برگشت به ایران و با مهارت هایی که پیشتر یاد گرفته بود و مهارتهای بروز و جدیدی هم که از ایتالیا یاد گرفت با دست پر تر از قبل یه معازه باز کرد و شروع کرد به تولید و فروش مدلهایی جدید که تا اونموقع در تبریز وجود نداشت همین عامل باعث شد خیلی زود اسمش سر زبانها بیفته و کارش خیلی زود گرفت وپیشرفت کرد ولی هیچوقت شعار خودش رو که تولید کفش باکیفیت و متفاوت با بقیه بود رو فراموش نکرد
الان ۵۰ سالی میشه که این فروشگاه همچنان در جای خودش به کارش ادامه میده، با همون ترکیب و با همون سبک کاری ولی بدون علی آقا که چند سال پیش فوت کردن ولی ما که پسراشیم تصمیم گرفتیم این کار رو که ۵۰ سال قدمت داره ادامه بدیم
عالی تمام شد داستان!سری قبلم داستانت راجع به کسی که میخواست ترور شه و نجاتش دادی فوق العاده تمام شد ایول
سوال 1 روز 21 دوره گیمیفیکیشن در کسب و کار:من تهران متولد شدم و افغانستانی هستم. زندگی پر قصه ای داشتم؛ خیلی درس خون بودم و دانشگاه تهران رفتم ولی هنوز به رویام نرسیدم و منتظرم البته تلاش هم می کنم
خوشبختم
سوال 2 روز 21 دوره گیمیفیکیشن در کسب و کار:
داستان نشر یا چاپ یک کتاب
مثلا نویسندگان ما کتابهایشان داخل ایران موجود نبود و وقتی یه کتاب می خواستی باید از خارج می گرفتی. خلاصه که برای رساندن کتاب به مخاطبانش تصمیم گرفتیم کتابها را همین جا چاپ کنیم و شدیم اولین نشر ادبیات افغانستان در ایران
چه عالی اتفاقا من چند وقت پیش رفتم یه ان جی او افغانی نادر نامی اونجا بود با افسانه اسماعیلی کودکان آفتاب یه همچین اسمی داشت راجع به این موضوع هم صحبت کردیم
روز ۲۱ سوال ۱ :
من از بچگی عاشق الکترونیک بودم و وقتی بزرگتر شدم کامپیوترها منو به خودشون جذب کردن و همین شد که چند تا رشته تحصیلی که خوندم همه در مورد کامپیوتر و الکترونیک بودن ، کلی هم دوره و کلاس گذروندم اما همزمان به عشق به تکنولوژی عاشق هنر هم بودم و چون هرگز نتونستم تو این زمینه تحصیل کنم موقع کسب و کار که شد تمام ذهنم دنبال کار هنری بود تا اینکه فروشگاه صنایع دستیم رو راه انداختم .
سوال دوم :توی زمانی که به دنبال کار بودم یه سفر رفتم ایرانگردی تو اون سفرهابه چند تا شهر سر زدم از جمله همدان و شهر رضا و شیراز و اصفهان و تبریز و … باهنرمندا که حرف میزدم میدیم که هنر دستشون رو دارن خیلی ارزون میدن به واسطه چون اونا تو شهرای بزرگ براش مشتری دارن و به این فکر کردم چی میشد اگه همه این هنرمندا میتونستن محصول خودشونو به نام و برند خودشون توی شهرای بزرگ بفروشن و بعد از اون سفر ها وقتی به تهران برگشتم با تمام سرمایه ای که داشتم شروع به کار کردم و با دیتایی که از سفر جمع کرده بودم شروع کردم به تولید کاتالوگ و مشخصات برای هر محصول و محصول رو مستقیم با نام هنرمند معرفی کردم تا مشتری هنرمند هر کار رو بشناسه
آفرین بتو کلا این مشکل رو خیلیی از آدما دارن من خودم دقیقا حس میکنم این مشکل رو دارم و خیلی ارزون کار میکنم.این نقش حامی که ما میخوایم حقت خورده نشه خیلی جذابه
جواب ۲ روز ۲۱ از دوره گیمیفیکیشن در کسب و کار:
۷ ۸ سال پیش، تابستون، رفتم موسسه هنری برای ثبت نام کلاسای تابستونی.همین جور که آمار یکسری از دوره هاشونو داشتم درمیاوردم،تو لیست، چشمم به ویترای افتاد. چون اطلاعاتی در موردش نداشتم، ازشون خواستم نمونه کار بهم نشون بدن.وارد کارگاه که شدم، طرحا چنگی به دل نمیزد،خوشم نیومد،دل نمی برد.با خودم گفتم، اینارو کی می خره.خلاصه رو این شاخه یک ضربدر پررنگ زدم.اوقات فراغت اون سال رو با یک هنر دیگه گذرونم.گذشت و گذشت و گذشت تا ۳ ،۴ سال پیش، یکی از دوستام با همین سبک، تابلویی نقاشی کرده بود.دیدن اون همانا و جذب شدن من همانا.طرحش خیلی قشنگ بود،رنگاش به شدت انرژی داشت.به محض اومدن به خونه، شروع کردم به سرچ کردن.همه تصورات ذهنیم از ویترای به هم خورد.طرح های قشنگ، اساتید خفن این حوزه و…دلو زدم به دریا و شروع کردم به یادگیری.هر تایم پرتی که داشتم تمرین می کردم.تا این که اولین تابلو رو قاب کردم، زدم به دیوار.بعد از اون دومین و سومین کار سفارش مهمونامون بود،باورم نمیشد بهم سفارش بدن.چه حس قشنگیه وقتی اثری از تو به یادگار می مونه و موندگار میشه. بعد از اون تفننی طرح میزدم و هدیه میدادم.تا این که بعد تحصیلاتم، تصمیم گرفتم به طور جدی ادامش بدم و تبدیل به کسب و کارش کنم. و این شد که طرح و شیشه شکل گرفت و الانم حدود ۱ سالی از تولدش میگذره.به امید اون روزی که طرحام دل خیلیارو ببره
دل منو که برده
لطف دارینن، ممنونم
روز 21 سوال 1
یه دختر بچه بود از وقتی یادمه سوگولی باباش بود هرجا میرفتن با هم میرفتن حتی خرید همیشه واسه دخترش شعر میخوند لیلی نازار صداش میزد چیزی که الان بقیه هم همینجوری صداش میزنن
پدره ورشکست شد و یکم قبل تولد پونزده سالگی دخترش فوت کرد
یادمه تا مدت ها دختره افسردگی گرفت
تا اینکه یه نامه از پدرش پیدا میکنه و یه رازی راجب پدرش میفهمه.. از اون به بعد از این رو به اون رو شد، انگار داره میجنگه واسه رسیدن به یه چیزی..
خیلی میخوام بدونم اون راز چیه خیلیییی
چه خفن!!!!
روز 21 سوال 2
اوایل که این مفهوم اومده بود ایران فقط دوتا شرکت بودیم که کار میگرفتیمو پروژه انجام میدادیم
به خون هم تشنه بودیم، دیگه طوری شده بود کم کم داشتیم همو تخریب میکردیم 🙂
تا اینکه یه شرکتی که هم از ما پروپزال گرفته بود هم از اونا (این وسطو خودت کامل کن)
دیگه مجبور شده بودیم با هم کار کنیم، حدود یکماه سر اون پروژه با هم بودیم و نتیجه به قدری فوق العاده بود که اون شرکت بقیه قرارداداشو با خارجیا لغو کرد و همه رو ما براش انجام دادیم دیگه هم اون رهبر بازار خودش شد هم ما.
از اون موقع شد که دو تا شرکتو منحل کردیم و با برند جدید….شروع به کار کردیم
آفرین بر تو
اوه اوه رسیدیم به استوری تلینگ یکی از خفن ترین موضوعات برای افزایش اینگیجمنت ریت در اینستا هرچی از اهمیتش بگم کمه
سوال اول روز بیست یک
من ماشالا آبستن حوادثم با هزاران داستان ولی یکیشو براتون بگم اصلاسوال
یک و دو رو با هم جواب میدم و کلی هم خلاصش میکنم دلیلشم اینه داستانای من هم طولانیه هم به هم مرتبطه من کارم تو فضای مجازی و این تولید محتوا و اینستا و تلگرام رو ۸ سال پیش زمانی که گیزمیز شروع کرد شروع کردم اون موقع اول دانشکاهم بود یه شرکتی رفتم محصولات ادیداس بازاریابی میکردیم بعد من پیش خودم گفتم بزار کانال بزنم بفروشم یه کانال زدم دیدم خبری نیست گفتم اینجوری نمیشه بزار باید در مورد محصولات تحقیق کنم باید محتوا درست کنم کلی اطلاعات میزاشتم راجع به محصولاتم بازم برای همه جذاب نبود و جذب مخاطبم کم بود بعد گفتم خب محصولات آدیداسو کی میخره بیشتر ورزشکارا خب من باید یه کانال بزنم که توش محتوا ورزشی بزارم حالا مشکل اینجا بود من که اطلاعات ورزشیم در حد همون یه ماه باشگاه نرفتم بود شروع کردم کپی کردن و همونارو با هم مقایسه کردن یه کانال زدم به اسم فیتنس کلاب هی هم اطلاعاتمو در مورد ورزش زیاد کردم کم کم کانالم شد حدود ۱۱۰ هزار نفر و جالبش این بود من دیگه ادیداس نمیفروختم چون نمیصرفید همه وارد کننده های مکمل های ورزشی اومده بودن التماس که بیا این محصولای مارو بفروش و کلی هم تبلیغات میومد سمتم کلا مسیر زندگیم داشت عوض میشد از اون شرکت اومدم بیرون کلا پتانسیل فضای مجازی رو دیدم و خیلی خیلی تعجب کرده بودم تحقیقاتمو درش بیشتر کردم و از کانالم هم کلی پول در میومد و جالب تر این بود که یه کانال فروش مکمل زده بودم که حداقل ماهی ۶۰ میلیون تومن تراکنش فروش مکمل داشت همه چیز داشت خوب پیش میرفت که حرفام داره طولانی میشه ایشالا ادامه حرفمو تو پیج خودم بعدا میزارم چون با یه قسمت جمع نمیشه پیجمم @arso.team اینم تبلیغ کردم که بیخودی داستان نگفته باشم اینکه چجوری شدم تولید کننده محتوا و پیج انباکس و ارسو رو زدم و شرکتمو خیلی طولانیه ❤️
احسنت چه باحال بود داستانت اقا یکم برا ما هم تبلیغ کن خب
سوال 1 روز 21 :
من از بچگی عاشق حلقه بودم .
یکی از تفریحای مورد علاقه م بود و سعی میکردم روش های جدیدی براش کشف کنم .
بزرگتر شدم و این به صورت یه رشته در جهان دراومد به اسم هولاهوپ .
همچنان علاقه مند بودم و تمرین میکردم با اینکه آینده ای براش تصور نمیکردم !
تا اینکه با افرادی آشنا شدم و عضو تیم ثبت رکورد هولاهوپ شدم و به زودی قراره رکورد ملی مونو ثبت کنیم و بعدشم انشالله جهانی .
سوال 2 روز 21 :
یه دختری بود که کارشناسی مدیریت بیمه خوند و برای ارشدش رفت سراغ فناوری اطلاعات .
ترم یک بود که یکی از استادا یه نمره امتیازی گذاشت برای تولید محتوا در فضای مجازی
و اینجوری بود که این پیج برا گرفتن یه نمره ساخته شد !
خلاصه قرار بود اخر ترم اون یه نمره امتیازی به کسی داده بشه که بهترین پیج تولید محتوا رو داشت .
دختر خانم اون درسو 11 گرفت و از قضا پیجش بهترین پیج تولید محتوای کلاس شد و یه نمره رو گرفت و از افتادن نجات پیدا کرد !
و بعد از اون دختر تصمیم گرفت پیجش رو به یه پیج تولید محتوای حرفه ای و خفن تبدیل کنه !
و حالا بیشتر از 20 کا فالور داره !
( فقط خط اولش واقیت داشت 🙂 )
پیجت میترکونه نگرانش نباش اصلا
سوال اول-روز بیست و یک گیمیفیکیشن در کسب و کار
یه دختری بود که دانشگاه اصفهان قبول شد اما وقتی برای ثبت نام رفت اصفهان و بخاطر کوتاه بودن مانتوش راهش نمیدادن و هفت صبح میخواستن برگرده تهران یا بره یه مانتو بلند بخره قید دانشگاه اصفهانو زد و درخواست انتقالی رو توی دانشگاههای تهران پخش کرد .این وسط پسر اصفهانی بود که توی بازار اصفهان برو بیایی داشت و بخاطر قبولی توی دانشگاه تهران دیگه نمیتونست مثل قبل پول دربیاره..نصف روز بیشتر طول نکشید که همدیگرو دیدن و به توافق رسیدن جابجا کنند تا هر کس با آرامش زندگیشو بکنه. این وسط تنها کسی که خوشحال نشد دوست دختر تهرانی پسر اصفهانی بود که تا مدتها دندونش به جیگر دختر بینوای انتقالی کار میکرد.بالاخره هم زهر خودشو بابت این حرمان گرفت
خدا نده 🙂
الان با وجود همه سخت گیریا دخترا با هودی میان دانشگاه
یه روز دو تا دختر که از دوران مدرسه با هم دوست بودن و از قضا یه رشته دانشگاهی توی یه دانشگاهم قبول شدند داشتن از آرزوی سفر به دور دنیا و پولدار شدن حرف میزدن.اما هیچکدوم از خانواده خیلی پولداری نبودن.تازه دوستش توی تامین مخارج خانواده هم به برادرش کمک میکرد.اونا با هم یه طرح نوشتن .اول از فروش اجناس دیگران توی نمایشگاهها شروع کردن و بعدش خودشون یه شرکت راه انداختن البته به نام دوستش که چند سالی بزرگتر بود .کسب و کار اونا توی یکسال کلی رشد کرد چون شبانه روزی کار میکردن حتی شبا هم بیشتر از دو ساعت نمیخوابیدن.دوستا و ارتباطای زیادی گرفتن و کار به صادرات و واردات رسید اما نقطه عطف داستان برملا شدن حقایقی از کار بود که غیر قابل باور بودند و حالا که سالهاست از اون همکاری میگذره نه رفاقتی هست و نه شراکتی جز خاطره تلخ اعتماد به کسی که در ظاهر دوست بود…و کسب و کاری که میتونست همه اون آرزوها رو برآورده کنه.
او چه منفی باف
سوال 1 روز بیست و یکم:
اسم منم یه داستان داره
گویا من تا روزی که میخواستم به دنیا بیام اسمی نداشتم، و هر یک از اعضای خانواده هم به نوبه خودش اسم انتخاب میکرده برام. خلاصه موقعی که من میخواستم دنیا بیام، مامانم حالش بد و بیهوش شده، اون لحظه داشته به ساعت روی دیوار روبروی تخت نگاه میکرده و تو همون حال بیهوشی اون ساعت شده صورت یه فرشته، که اومده و با مامانم صحبت کرده و … خلاصه وقتی مامانم به هوش اومده تصمیم گرفته اسممو بزاره فرشته.
مطمئن باش الکی بت میگن فقط خواستن که وقتی ترسیدی نگاه ساعت کنی:)
سوال 2 روز بیست و یکم:
یه دختری بود که از دوران دبیرستان به درس شیمی علاقه داشت. و خیلی راحت یاد میگرفت، ولی می دید که بعضی از دوستاش تجسم مباحث انتزاعی شیمی براشون سخته.
تا اینکه رفت دانشگاه و رشته شیمی رو میخوند. اونجا بود که بیشتر و بیشتر با این چالش مواجه شد. و از طرفی هم خیلیا بهش میگفتن چجوری شیمی میخونی؟ مباحثش اصلا قابل درک نیست یا خیلی سخته و ….
از همونجا بود که به فکر یه روش جدید برای اموزش شیمی افتاد. پا گذاشت تو مسیری که اونو رسوند به رشته تکنولوژی آموزشی و برای ارشد این رشته رو انتخاب کرد و توهمون مسیر با گیمیفیکیشن هم اشنا شد. و اینجوری بود که تونست یه پکیج خیلی خوب برای آموزش شیمی تولید کنه. پکیجی که حسابی ترکوندترکوند 🙂
پ.ن: دو سه خط اخر در اینده ای نه چندان دور اتفاق خواهد افتاد، اگر خدا بخواهد…
اگه درصد بدی بش میرسی وگرنه تلاش نکن 🙂
سوال 1و 2 روز 21: ما یه داستان واقعی از کسب و کارمون تو درباره ما سایتمون نوشتیم:
قصه وتا از اونجا شروع شد که ما، دو تا فارغ التحصیل معماری “میل به ساختن” رو تو خودمون کشف کردیم. ساختن همه وسیلههایی که دوست داشتیم و بعضا حتی تو بازار نمی دیدیم. اوایل با ساخت صنایع دستی، دستبندهای سنگی، ماکت، ساعت و خلاصه هر وسیله کوچک و بزرگ خودمون رو سرگرم میکردیم.
با دیدن هر وسیله داخل مغازه ها، اولین فکری که به ذهنمون خطور میکرد این بود که : “خب، حالا چطور میشه اینو ساخت؟” و هیجان ساختن رو خیلی بزرگتر از خریدن میدیدیم.
هدیه دادن یه بخش دوست داشتنی دیگه از زندگی ما بود. طوریکه معمولا دست سازههامون رو علاوه بر منزل خودمون،تو خونه دوستان و فامیل هم میشد دید.
با گذشت چند سال و بعد از امتحان کردن فعالیت های مختلف، این ایده به ذهنمون خطور کرد که چرا دایره دستسازههامون بزرگتر و گستردهتر نباشه؟ چرا محصولاتمون رو تو خونههای بیشتری نبینیم؟
خواستیم اگر افرادی مثل ما عاشق سادگی و مینیمالیسم هستند، اگر به دکوراسیون محل زندگی شون اهمیت میدن و دوست دارن در محیط اطرافشون عناصر جذاب ببینن و کیف کنن و اگر دلشون غنج میره برای اینکه هر چندوقت یه تغییری درونش به وجود بیارن، خوشحالیمون رو به هم گره بزنیم؛ و در نهایت گروه هنری وتا از سال 1395 فعالیت خودش رو در زمینه دکوراسیون منزل و محل کار آغاز کرد. وتا در حال حاضر تابلوهای دکوراتیو فانتزی، مینیمال، کودک و تابلوهای کودک تولید میکنه و در آینده نزدیک دایره فعالیتش رو به تمامی لوازم دکوری و اکسسوری منزل گسترش میده… به اعتقاد ما خونه هرکس باید شامل وسیله هایی با طرح هایی باشه که از ته دل دوستشون داره… به همین خاطر علاوه بر محصولات آماده موجود در سایت، امکان سفارشی کردن محصولات چاپی رو هم در نظر گرفتیم، تا محصولی که خریداری می کنید دقیقا همون چیزی باشه که لازم دارید…
چه باحال ولی سعی کن توی این داستانت از اسم استفاده کنی مثلا بگو من(عارفه) و سودابه باهم تصمیم گرفتیم اینجوری داستان تو ذهن مخاطب واقعی تر جلوه پیدا میکنه